مردی که راستش را گفت
امید مهدینژاد طنزنویس
در یکی از مراکز خرید که با رعایت پروتکلهای بهداشتی و فاصلهگذاری اجتماعی جای سوزن انداختن نبود، مردی به مرد دیگری که مشغول تماشای اجناس یک مغازه از پشت ویترین بود، نزدیک شد و پس از سلام و احوالپرسی گفت: گمان میکنم مرا بجا نیاوردید؟ مرد دوم گفت: واقعا چهرهتان برای من آشناست، اما هرچه فکر میکنم به یاد نمیآورم شما را کی و کجا دیدهام. مرد اول گفت: در مهمانی خانواده رجبی. مرد دوم گفت: آه، بلی یادم آمد. شما در آنجا کنار آقای بهرامی نشسته بودید و موز پوست میکندید.
مرد اول گفت: بلی. مرد دوم گفت: خوشحالم که شما را بار دیگر میبینم. مرد اول گفت: سعادت از بنده است. وی سپس افزود: عرضی داشتم. ممکن است ده میلیون تومان به بنده قرض بدهید؟ مرد دوم گفت: خیلی معذرت میخواهم، اما من شما را تنها یکبار دیدهام. مرد اول گفت: با الان دو بار. مرد دوم گفت: اصلاً شما بگو سه بار، اما انسانها وقتی پول میخواهند سراغ اقوام یا دوستان نزدیک خود و کسانی که آنها را میشناسند و از مراتب خوشحسابی آنها مطلعند، مراجعه میکنند. تعجب میکنم که شما از من پول میخواهید.
مرد اول گفت: درست میفرمایید؛ اما من دقیقا به همین دلیل که مرا نمیشناسید از شما پول خواستم. اگر میشناختید دوزار هم کف دستم نمیگذاشتید. در این لحظه مرد دوم که مردی ریسکپذیر، خلاق و کارآفرین بود صداقت مرد اول را پسندید و به او پیشنهاد داد با وی کار کند. آنها از فردای آنروز در راستای اهمیت تولید ملی یک کار تولیدی را آغاز کردند، اما چندی بعد بر اثر پیچیدگی قوانین مربوطه و سنگاندازی نهادهای نامربوط و کسادی بازار و نوسانات شدید نرخ ارز و سایر موارد، سرمایه خود را از دست دادند و ورشکسته شدند و به خاک سیاه نشستند و اکنون هردو در کنار هم با یک موتور سیجی به کار پیک موتوری و حمل بار و مسافر اشتغال دارند.
مرد اول گفت: بلی. مرد دوم گفت: خوشحالم که شما را بار دیگر میبینم. مرد اول گفت: سعادت از بنده است. وی سپس افزود: عرضی داشتم. ممکن است ده میلیون تومان به بنده قرض بدهید؟ مرد دوم گفت: خیلی معذرت میخواهم، اما من شما را تنها یکبار دیدهام. مرد اول گفت: با الان دو بار. مرد دوم گفت: اصلاً شما بگو سه بار، اما انسانها وقتی پول میخواهند سراغ اقوام یا دوستان نزدیک خود و کسانی که آنها را میشناسند و از مراتب خوشحسابی آنها مطلعند، مراجعه میکنند. تعجب میکنم که شما از من پول میخواهید.
مرد اول گفت: درست میفرمایید؛ اما من دقیقا به همین دلیل که مرا نمیشناسید از شما پول خواستم. اگر میشناختید دوزار هم کف دستم نمیگذاشتید. در این لحظه مرد دوم که مردی ریسکپذیر، خلاق و کارآفرین بود صداقت مرد اول را پسندید و به او پیشنهاد داد با وی کار کند. آنها از فردای آنروز در راستای اهمیت تولید ملی یک کار تولیدی را آغاز کردند، اما چندی بعد بر اثر پیچیدگی قوانین مربوطه و سنگاندازی نهادهای نامربوط و کسادی بازار و نوسانات شدید نرخ ارز و سایر موارد، سرمایه خود را از دست دادند و ورشکسته شدند و به خاک سیاه نشستند و اکنون هردو در کنار هم با یک موتور سیجی به کار پیک موتوری و حمل بار و مسافر اشتغال دارند.