عینكت را  انتخاب كن

عینكت را انتخاب كن

حامد عسکری شاعر و نویسنده

    آفتاب كه عمود می‌تابید. آدم‌ها و اشیا كه بی‌سایه می‌شدند توی خیابان‌ها پرنده پر نمی‌زد. به معنای واقعی هیچ‌كس دقیقا هیچ‌كس توی خیابان‌ها نبود. تف حرارت و گرما بود كه از آسفالت‌های خمیرشده از تشباد آفتاب بلند می‌شد و گنجشك را توی آسمان برشته می‌كرد و عجیب این‌كه همین گرما بهشت نوجوانی ما بود.
پدر من كارمند آموزش و پرورش بود و عمویم شغل آزاد داشت. با فاصله یك كوچه همسایه بودیم. پدرها تقریبا همزمان از راه می‌رسیدند.
ناهار می‌خوردند و زیر خنكای مرطوب با عطر دلبر پوشال‌ها چادر نماز مادرها را شمد می‌كردند و درازكشیده دل می‌دادند به این بانگ آزادیست كز خاوران خیزد كه قبل از اخبار پخش می‌شد. خواب پدر كه سنگین می‌شد، می‌زدیم از خانه بیرون.
پسر‌عمو هم سوئیچ موتورسیكلت عمویم را كش می‌رفت و موتور را خركش می‌بردیم سركوچه بعدی و با تك هندل روشن می‌شد و می‌رفتیم سمت قنات اكبرآباد. تن می‌سپردیم به خنكای آب و انارها و خرماهای نیم‌رس باغ‌های اطراف قنات و برگشتن به خانه با موهای براق و دست‌های
پیر شده.
این روزها، روزگارمان را نگاه می‌كنم. دلم برای بچه‌های این دهه می‌سوزد. نه این‌كه قطعنامه صادر كنم كه هرچه تفریح دارند، مزخرف است و باید مثل ما تفریح كنند و ایكس‌باكس و پی‌اس‌فور و فلان خیلی لذتش از موتور‌سواری و شنا در قنات کمتر است.
بچه‌های امروز برای آیندگانشان خواهند گفت كه ما شش ماه از سال را ماسك زدیم و توی خانه ماندیم و دست‌هایمان را روزی هزاربار شستیم و توی این مدت نه بوسیدیم نه بوسیده شدیم.
نه بغل گرفتیم و نه بغل شدیم... خاطره‌ها گاهی لذتبخشند و گاهی حسرت‌بار. مهم این است چه عینكی انتخاب می‌كنی و از كجا به این روزهایت نگاه می‌كنی.