جوان برومند و دوستانش چگونه جا خوردند
امید مهدینژاد طنزنویس
مرد میانسالی به جوان برومندی که بههمراه تنی چند از دوستانش از یک رستوران گرانقیمت خارج میشد نزدیک شد و گفت: به من کمک میکنی تا برای خود غذایی تهیه کنم؟ جوان برومند از داخل جیبش یک بسته سیگار درآورد و به مرد میانسال تعارف کرد. مرد میانسال گفت: سیگار نمیخواهم، گرسنهام. جوان برومند به دوستانش اشاره کرد و گفت: اتفاقا از اینجا به کافه عربی الکیف میرویم و قلیان میکشیم. تو هم بیا. مرد میانسال گفت: من گرسنهام، قلیان نمیکشم. جوان برومند گفت: چیز دیگر هم هست. مرد میانسال گفت: کلا نمیکشم. جوان برومند گفت: شب هم میرویم باشگاه توانگر و شرطی بیلیارد میزنیم؛ بیا و با دوستانش به مرد میانسال خندیدند. مرد میانسال گفت: من اهل این چیزها نیستم. من گرسنهام. جوان برومند گفت: پس بیا برویم تو را به مادرم نشان بدهم تا ببیند کسی که نه سیگار میکشد نه قلیان میکشد نه چیز دیگر، نه بیلیارد تیغی میزند چطور خاکبرسر و به نان شب محتاج میشود و آنقدر سر من غر نزند. مرد میانسال گفت: برویم. وی سپس افزود: با موتور من برویم و موتور زردرنگ تپلی را که کمی دورتر پارک شده بود و از گردنبند علی دایی هم گرانتر بود به جوان برومند نشان داد. جوان برومند گفت: این موتور مال تو است؟ مرد میانسال گفت: بلی. اتفاقا چلوکباب مفصلی زدهام و گرسنه هم نیستم. جوان برومند گفت: ما را گرفتهای؟ مرد میانسال گفت: الان دیگر ول کردم. وی افزود: من شوهرخاله دختری هستم که مادرت او را برای تو خواستگاری کرده و به مادرش گفته تو نه سیگار میکشی نه قلیان نه چیز دیگر و نه اهل رفیقبازی و قمار و سایر کثافتکاریها هستی. وی بار دیگر افزود: من مأموریت داشتم میزان سخاوت و خساست تو را بسنجم اما ببین چطور شد. وی سپس خنده کرد و سوار موتور شد و گاز داد و جوان برومند را با دوستانش تنها گذاشت. جوان برومند که واقعا جا خورده بود نگاهی به دوستانش کرد و وقتی دید آنها هم جا خوردهاند، او نیز دوباره جا خورد و خاموش شد.