نـــان زلال
علیرضا رأفتی روزنامهنگار
میگفت هیچوقت بعد از دریا نمیروم بازار. همیشه اول همه تورم را میگذارم روی دوشم و اولازهمه هم برمیگردم خانه. اصلا همه کیفش به این است که بچههایم تا صدای در را میشنوند، بساط هیزم و آتش را جور میکنند و یک دل سیر ماهی کباب میخورند. بعد هر چه ته تور مانده بود را فردای آن روز میبرم بازار ماهیفروشها و بساط میکنم. روزی، یعنی همین دیگر همینکه شب سر سفره زن و بچهام لقمه غذایی پیدا شود، سر راحت به بالین میگذارم.
همه اینها را وقتی تعریف کرد که ماجرای آن جوان تهرانی که راننده تاکسی اینترنتی بود را برایش گفتم. اصلاً چرا باید میگفتم؟ من اصلاً اهل صحبت کردن با راننده نیستم، اما مرد بلوچی که راننده نبود. به خاطر همین هم ماجرای آن جوان را تعریف کردم. کنار خیابان دست بلند کردم و سوارم کرد. بعد از سلام و احوالپرسی اولین چیزی که گفت، این بود که من مسافرکش نیستم. نمیدانم برای اینکه ثابت کند مسافرکش نیست، آخر کار پول کرایه را از من نگرفت یا بعدازاین که آنهمه صحبتمان گل انداخت دیگر رویش نشد حرف از کرایه بزند. خلاصه این شد که بعدازاین که گفت مسافرکش نیستم، گفتم:
خب حالا مسافرکش باشید مگر چه عیبی دارد؟ کار که عار نیست حاجی! الان با این وضعیت اقتصادی از هر راه حلالی که میتوانی باید پول دربیاوری تا چرخ زندگیات بچرخد. الان که خود این دستگاهها و ارگانهایی که اهل حساب و کتابند، میگویند هزینه زندگی یک خانواده برای یک ماه 10 میلیون تومان است، مگر میشود با معمولی کار کردن سفره خانهات را نگهداری. توی شهر ما، بیشتر وقتها که تاکسی اینترنتی میگیرم، رانندهاش جوانانیاند که یا مهندس فلان شرکت معتبرند یا کاروکاسبی خودشان رادارند، اما چرخ روزگار طوری میچرخد که مجبورند بعد از کارشان مسافرکشی کنند.
مرد بلوچی لبخند زد و گفت: نه عمو! ما ساحلنشینها دنیایمان فرق میکند. ما هر وقت نان در سفرهمان ته بکشد به دریا میزنیم. دریا برای ما حکم خیابان را دارد برای شما. هر جا ازنظر مالی کم بیاوریم به دریا میزنیم. هم زلالتر از خیابان است، هم حلالتر.
همه اینها را وقتی تعریف کرد که ماجرای آن جوان تهرانی که راننده تاکسی اینترنتی بود را برایش گفتم. اصلاً چرا باید میگفتم؟ من اصلاً اهل صحبت کردن با راننده نیستم، اما مرد بلوچی که راننده نبود. به خاطر همین هم ماجرای آن جوان را تعریف کردم. کنار خیابان دست بلند کردم و سوارم کرد. بعد از سلام و احوالپرسی اولین چیزی که گفت، این بود که من مسافرکش نیستم. نمیدانم برای اینکه ثابت کند مسافرکش نیست، آخر کار پول کرایه را از من نگرفت یا بعدازاین که آنهمه صحبتمان گل انداخت دیگر رویش نشد حرف از کرایه بزند. خلاصه این شد که بعدازاین که گفت مسافرکش نیستم، گفتم:
خب حالا مسافرکش باشید مگر چه عیبی دارد؟ کار که عار نیست حاجی! الان با این وضعیت اقتصادی از هر راه حلالی که میتوانی باید پول دربیاوری تا چرخ زندگیات بچرخد. الان که خود این دستگاهها و ارگانهایی که اهل حساب و کتابند، میگویند هزینه زندگی یک خانواده برای یک ماه 10 میلیون تومان است، مگر میشود با معمولی کار کردن سفره خانهات را نگهداری. توی شهر ما، بیشتر وقتها که تاکسی اینترنتی میگیرم، رانندهاش جوانانیاند که یا مهندس فلان شرکت معتبرند یا کاروکاسبی خودشان رادارند، اما چرخ روزگار طوری میچرخد که مجبورند بعد از کارشان مسافرکشی کنند.
مرد بلوچی لبخند زد و گفت: نه عمو! ما ساحلنشینها دنیایمان فرق میکند. ما هر وقت نان در سفرهمان ته بکشد به دریا میزنیم. دریا برای ما حکم خیابان را دارد برای شما. هر جا ازنظر مالی کم بیاوریم به دریا میزنیم. هم زلالتر از خیابان است، هم حلالتر.