بازخوانی یك روایت واقعی از دزد باانصاف
میگفت صبح پاكی بود. از آن صبحها كه آسمان یك لكه ابر كه هیچ یك خال كبوتر هم ندارد. میگفت رسیدم جلوی صحن انقلاب. هوا قند بود. میگفت یكهو سر بلند كردم و آن قاب را دیدم. یك گلدسته طلایی كه انگار آسمان را چاك داده بود و داشت میرفت به آسمان برسد. میگفت دست به گوشی شدم و این تناور طلایی سربه فلك كشیده را ثبت كنم. میگفت ثبت كردم و عكس را گذاشتم پسزمینه صفحه گوشیام.
یكسال گذشت، تا آن روز كذایی. یك بعد از ظهر پاییزی چرك و دود گرفته جایی حوالی میدان انقلاب، از تحریریه زده بودم بیرون كه با مترو بروم جایی جلسه. میگفت از مترو آمدم بیرون و گوشیام را از جیبم بیرون آوردم كه تماسی بگیرم كه ضربهای دم گوشم حس كردم و مرد زیتونیپوشی گوشیام را زد و در گرگ و میش خیابان همانطور كه میدوید كوچك و كوچكتر شد . میگفت زانوهایم خالی كرده بود، دهانم قفل شده بود، نه نای دویدن دنبالش را داشتم نه دهانی برای فریاد. میگفت دل به تقدیر زمانه سپردم و گفتم برد، چه میشود كرد. حیران بودم و سرگردان و مضطرب كه دیدم مرد زیتونیپوش برگشت. انگار یك فیلم را به عقب برگردانده باشی، آمد و گفت سلام، ببخشین من دزد نیستم، نداشتم، ندارم، مجبورم! گوشیت رو كه زدم یكهو صفحهاش روشن شد و چشمم افتاد به عكس روی صفحه. از امام رضا خجالت كشیدم، گفتم میرم پسش میدم. بهتر از اینه كه اون دنیا با امامرضا چشم تو چشم بشم.
میگفت كماكان سكوت بودم. این چه دزدی بود؟ چه پسدادنی؟ من سكوت بودم او هم سكوت. دستهایم یخ كرده بود. گوشی حالا توی دستم عرق كرده بود، راهم را گرفتم و رفتم. توی مسیر به این فكر میكردم: فقر و نداری هیچ دلیل محكمی برای دزدی نیست. ولی این دزد شاید اخلاق نداشت ولی انصاف داشت. یاد حرف آقاجانم افتادم كه میگفت: محبت اهل بیت یه چیكه هم كه باشه یه جایی یه روزی دستتو میگیره. گوشیام توی دستم بود و به گلدسته خیره شده بودم، توی دلم به امام رضا گفتم: حساب و كتاب شما با ما خیلی فرق داره. خیلی دلم میخواهد بدانم این نوع ابراز علاقه به شما آخر و عاقبتش چیست؟
یكسال گذشت، تا آن روز كذایی. یك بعد از ظهر پاییزی چرك و دود گرفته جایی حوالی میدان انقلاب، از تحریریه زده بودم بیرون كه با مترو بروم جایی جلسه. میگفت از مترو آمدم بیرون و گوشیام را از جیبم بیرون آوردم كه تماسی بگیرم كه ضربهای دم گوشم حس كردم و مرد زیتونیپوشی گوشیام را زد و در گرگ و میش خیابان همانطور كه میدوید كوچك و كوچكتر شد . میگفت زانوهایم خالی كرده بود، دهانم قفل شده بود، نه نای دویدن دنبالش را داشتم نه دهانی برای فریاد. میگفت دل به تقدیر زمانه سپردم و گفتم برد، چه میشود كرد. حیران بودم و سرگردان و مضطرب كه دیدم مرد زیتونیپوش برگشت. انگار یك فیلم را به عقب برگردانده باشی، آمد و گفت سلام، ببخشین من دزد نیستم، نداشتم، ندارم، مجبورم! گوشیت رو كه زدم یكهو صفحهاش روشن شد و چشمم افتاد به عكس روی صفحه. از امام رضا خجالت كشیدم، گفتم میرم پسش میدم. بهتر از اینه كه اون دنیا با امامرضا چشم تو چشم بشم.
میگفت كماكان سكوت بودم. این چه دزدی بود؟ چه پسدادنی؟ من سكوت بودم او هم سكوت. دستهایم یخ كرده بود. گوشی حالا توی دستم عرق كرده بود، راهم را گرفتم و رفتم. توی مسیر به این فكر میكردم: فقر و نداری هیچ دلیل محكمی برای دزدی نیست. ولی این دزد شاید اخلاق نداشت ولی انصاف داشت. یاد حرف آقاجانم افتادم كه میگفت: محبت اهل بیت یه چیكه هم كه باشه یه جایی یه روزی دستتو میگیره. گوشیام توی دستم بود و به گلدسته خیره شده بودم، توی دلم به امام رضا گفتم: حساب و كتاب شما با ما خیلی فرق داره. خیلی دلم میخواهد بدانم این نوع ابراز علاقه به شما آخر و عاقبتش چیست؟