مرا نمیتوانی کشت...
امید مهدینژاد
از سرانجام نیک اولیا و اتقیا، همآنان که در عاشورای طف به تیغ اشقیا در خون شدند و بهشت را به بها خریدند، بسیار گفته و سرودهاند که آنان پاکاناند و شهیداناند و والایان و از عاقبت آن ناپاکان نیز که تیغ بر یاران خدا کشیدند و نامشان را در جریده دهر به سیاهی پیوستند شمهای به بیان آوردهاند و این بهرهای دیگر از آن شمه:
گویند به حجاج خبر رسید که علیبنالحسین از جدش علیبن ابیطالب روایت میکند که گفت «پسری از قبیله بنیثقیف به شمشیر بر قاتلان فرزندانم چیره میشود و عذاب حق تعالی بر ایشان فرود میآید، چنانکه بر ناسپاسان بنیاسرائیل آمد.»
حجاج گفت: «بر ما معلوم نیست رسول خدا یا علیبنابیطالب چنین گفته باشند و علیبنالحسین کودکی است که باطل میگوید و مردمان را میفریبد. مختار را نزد من آورید تا دروغ او برملا کنم.»
چون مختار را آوردند، نطع سلخ طلبید و غلامان را گفت: «شمشیر بیاورید و گردنش بزنید.» ساعتی گذشت و شمشیر نیاوردند. گفت: «چرا شمشیر نمیآورند؟» گفتند: «شمشیرها در خزانه است و کلید خزانه پیدا نه.»
مختار گفت: «نمیتوانی مرا کشت. رسول خدا هرگز دروغ نگفته و اگر جانم نیز بگیری، خداوند زندهام خواهد گردانید تا سیصد و هشتاد و سه هزار کس از شما بکشم.»
شمشیر آوردند. حجاج به جلاد گفت: «بکش او را.» جلاد شمشیر برگرفت و بهآنی قصد مختار کرد که گردنش بزند، ناگاه پایش در پا پیچید و به سر درآمد و شمشیر در شکمش فرو رفت و در حال بمرد. حجاج جلاد دیگر را طلبید. جلاد آهنگ او کرد. ناگاه عقربی او را گزید و بیفتاد.
مختار گفت: «ای حجاج، مرا نخواهی کشت. به یاد آر آنچه را نزار بن معد به شاپور ذوالاکتاف گفت که عربان میکشت چون در کتب خوانده بود مردی از اعراب میآید که دعوی پیمبری میکند و پادشاهی عجم برمیاندازد.»
حجاج گفت: «چه گفت؟» مختار گفت: «نزار گفت: اگر آنچه خواندهای در کتب دروغگویان خواندهای، روا نباشد به دروغی اینمایه خون بریزی و اگر راست بوده است، خداوند نگهمیدارد آن صلبی را که آن مرد از او برخواهد آمد و کس با تقدیر حق تعالی برنیاید. پس، ای حجاج یا خدا تو را مانع شود که مرا بکشی یا پس از کشتهشدن زندهام گرداند تا سیصد و هشتاد و سه هزار کس از شما بکشم.»
پس چنین شد و حجاج، کشتن مختار نیارست و مختار کرد آنچه کرد.
تیتر خبرها