کسی که فقط برای دل پدرش کارمند میشود، کارمند نمیماند
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
حامد عسکری شاعر و نویسندهای که تا پیش از کارمندی، 5/7صبح را ندیده بود
عموحسین کار روکش صندلی ماشین میکرد و بابای من کارمند بود. ما یعنی من و خواهر و برادرم همیشه به بچههای عمو حسودیمان میشد. عموحسین 9صبح از خواب بیدار میشد، مفصل صبحانه میخورد و سرکار میرفت. من هیچوقت صبحانه خوردن بابایم را ندیدم. همیشه هول هولکی یک لقمه دهنش میگذاشت و خورده نخورده میرفت. بابام مدیر آموزش و پرورش بم بود و اعتقاد داشت من باید قبل از همه کارت بزنم که سایر همکارهایم توجیهی برای تاخیر نداشته باشند. عموحسین یک روزهایی نمیرفت سرکار و یکهو تصمیم میگرفتند بروند مشهد یا کرمان یا دهبکری که منطقه خوش آبوهوایی بود در حوالی بم و یکی دو روز بمانند و برگردند. بابای من اما باید مرخصی میگرفت و معمولا سفرهایمان کاری، کوتاه و حسابشده بود.
بابای من با همه خستگیها و بدو بدوهایش هیچوقت هیچچیز برای ما کم نگذاشت و ما احساس کمبودی نمیکردیم اما با همه اینها انگار یک چیزی کم بود. کارمندی در دوران کودکی ما و با عینک آن دوران من شغل خیلی خوبی بود. این که تو هر روز کتوشلوار بپوشی و بروی پشت یک میز بنشینی و با یک چرخش قلمت یک مدیر مدرسه جابهجا و یک جوان تربیتمعلم خوانده استخدام شود. کارمندی ارج و قرب داشت. این که فامیل بیایند در خانهات را بزنند و بگویند مثلا فلانی بیا برای یخچال یا فرش یا گاز جهیزیه دختر ما چک بده. خیلی حس خوبی داشت؛ حس این که بابایت یک چیزی دارد که میتواند بیمنت به مردم
کمک کند.
کارمندی آن دوره کودکی من خیلی چیزها داشت که کارمندها را در چشم مردم جلوهدار میکرد. یکیاش این بود که تو بالاخره به بدنه دولت وصل بودی و در مشاورههای سیاسی، انتخاباتی، اجتماعی و انتخابرشته و این چیزها خیلی رویت حساب باز میکردند.
کارمندی آن دوره وام داشت. شرکت تعاونی داشت. شرکت تعاونی مسکن داشت و مثلا فروش قسطی ماشین و دوچرخه و لوازم خانگی. عمه و خاله من هم معلم بودند. من هیچوقت این مناسبات را درک نمیکردم ولی میدیدم مثلا مادرم، عمه و خالهام یکهو یخچالهایشان یکمارک و یکرنگ و یکمدل میشد و این یعنی این که شرکت تعاونی مصرف یک چیزی اعلام کرده و همه براق میشدند برای خریدن. اینهایی که نوشتم رانت نبود. چیزی بود که برای همه بود و هرکس که میخواست میتوانست تهیه کند.
سیب روزگار هزار چرخ خورد. من دانشگاهم تمام شد. پدر من مثل هزاران پدر ایرانی نگران شغل من بود. حق هم داشت. معتقد بود آب باریکهای هست و معاشت را تامین میکند و آینده دارد و خاطرت بابت زن و بچهات راحت است. بابا تا حدی درست میگفت. کارمندی قدری خاطر آدم را بابت سفره و یخچال جمع میکند ولی یک چیزی توی کله من بود که توی هیچ ادارهای نمیشد پیدایش کرد. چند بار هم با من بحث کرد که تو به حرفم بیتوجهی. تا این که رفتم توی شرکتی نیمه دولتی و استخدام پیمانی شدم. بابا یک طایفه را خبردار کرد که حامدم استخدام شده. چهار سال از عمرم را آنجا بودم. کارمندی برای کسی خوب بود که 11شب بخوابد و 6صبح بیدار شود و شاد و قبراق برود سرکار. من که تا 2صبح کتاب میخواندم و فیلم میدیدم و مینوشتم کارمندی برایم جهنم بود. 5/7صبح کارتزدن برای من که قبل از استخدام تازه 5/7صبح میخوابیدم کار بسیار طاقتفرسایی بود. بارها هنگام تایپ نامههای اداری دستم روی صفحه کلید میماند و یکهو چشم وا میکردم و میدیدم سه صفحه رررررررررر تایپ کردهام.
دنیای عجیبی بود و بعضی رفتارهای آن روزهای همکارهایم توی کتم نمیرفت. این که روکش صندلیهای ماشین را عوض کردی و باید شیرینی بدهی و این که عمویت در اردبیل عسل تولیدکرده و تو بیاری توی اداره بفروشی و این که به همکارت بگویی سه باکس ربگوجه از محلشان بگیرد و بیاورد چون سیصدتومان ارزانتر است از نکات بامزه عالم کارمندی بود.
من اما بیشتر از این طاقت نیاوردم. من عاشق تجربه و سفر بودم و نمیتوانستم 30سال از عمرم را پشت یک میز بنشینم و وقتم را به حقوق آخر ماه بفروشم.
کارمند شریف و امین و درستکار و متخصص کم نداریم. همه هم نورچشم من هستند و یک کدامشان خال به وجودشان بیفتد خنج به دل من افتاده. کارمندی خوب بود ولی راستکار من نبود. من حس میکردم کارمندی توکلم را میگیرد. رزقم را معطوف میکند به حقوق آخر ماه و نوآوری و خلاقیتم را میکشد. من از کارمندی لفت دادم چون عاشقش نبودم و قطعا الان یک نفر جای من نشسته که کارمندی بلد است و احتمالا هر صبح با کوهی از انرژی میرود سر کار و به همکارانش هم انرژی مثبتش را منتقل میکند.
شاید بگویید خب الان روزنامه چی؟ بله من کارمند روزنامهام به نوعی اما روزنامه با وقت من کاری ندارد. من را 7صبح بیدار نمیکند. من برای روزنامه باید بنویسم. روزنامه کلمههای توی کلهام را میخواهد. من برای روزنامه نوشتهام؛ گاهی توی خود تحریریه دوست داشتنی، گاهی در پرواز، گاهی کربلا، گاهی کابل و... .
بابای من با همه خستگیها و بدو بدوهایش هیچوقت هیچچیز برای ما کم نگذاشت و ما احساس کمبودی نمیکردیم اما با همه اینها انگار یک چیزی کم بود. کارمندی در دوران کودکی ما و با عینک آن دوران من شغل خیلی خوبی بود. این که تو هر روز کتوشلوار بپوشی و بروی پشت یک میز بنشینی و با یک چرخش قلمت یک مدیر مدرسه جابهجا و یک جوان تربیتمعلم خوانده استخدام شود. کارمندی ارج و قرب داشت. این که فامیل بیایند در خانهات را بزنند و بگویند مثلا فلانی بیا برای یخچال یا فرش یا گاز جهیزیه دختر ما چک بده. خیلی حس خوبی داشت؛ حس این که بابایت یک چیزی دارد که میتواند بیمنت به مردم
کمک کند.
کارمندی آن دوره کودکی من خیلی چیزها داشت که کارمندها را در چشم مردم جلوهدار میکرد. یکیاش این بود که تو بالاخره به بدنه دولت وصل بودی و در مشاورههای سیاسی، انتخاباتی، اجتماعی و انتخابرشته و این چیزها خیلی رویت حساب باز میکردند.
کارمندی آن دوره وام داشت. شرکت تعاونی داشت. شرکت تعاونی مسکن داشت و مثلا فروش قسطی ماشین و دوچرخه و لوازم خانگی. عمه و خاله من هم معلم بودند. من هیچوقت این مناسبات را درک نمیکردم ولی میدیدم مثلا مادرم، عمه و خالهام یکهو یخچالهایشان یکمارک و یکرنگ و یکمدل میشد و این یعنی این که شرکت تعاونی مصرف یک چیزی اعلام کرده و همه براق میشدند برای خریدن. اینهایی که نوشتم رانت نبود. چیزی بود که برای همه بود و هرکس که میخواست میتوانست تهیه کند.
سیب روزگار هزار چرخ خورد. من دانشگاهم تمام شد. پدر من مثل هزاران پدر ایرانی نگران شغل من بود. حق هم داشت. معتقد بود آب باریکهای هست و معاشت را تامین میکند و آینده دارد و خاطرت بابت زن و بچهات راحت است. بابا تا حدی درست میگفت. کارمندی قدری خاطر آدم را بابت سفره و یخچال جمع میکند ولی یک چیزی توی کله من بود که توی هیچ ادارهای نمیشد پیدایش کرد. چند بار هم با من بحث کرد که تو به حرفم بیتوجهی. تا این که رفتم توی شرکتی نیمه دولتی و استخدام پیمانی شدم. بابا یک طایفه را خبردار کرد که حامدم استخدام شده. چهار سال از عمرم را آنجا بودم. کارمندی برای کسی خوب بود که 11شب بخوابد و 6صبح بیدار شود و شاد و قبراق برود سرکار. من که تا 2صبح کتاب میخواندم و فیلم میدیدم و مینوشتم کارمندی برایم جهنم بود. 5/7صبح کارتزدن برای من که قبل از استخدام تازه 5/7صبح میخوابیدم کار بسیار طاقتفرسایی بود. بارها هنگام تایپ نامههای اداری دستم روی صفحه کلید میماند و یکهو چشم وا میکردم و میدیدم سه صفحه رررررررررر تایپ کردهام.
دنیای عجیبی بود و بعضی رفتارهای آن روزهای همکارهایم توی کتم نمیرفت. این که روکش صندلیهای ماشین را عوض کردی و باید شیرینی بدهی و این که عمویت در اردبیل عسل تولیدکرده و تو بیاری توی اداره بفروشی و این که به همکارت بگویی سه باکس ربگوجه از محلشان بگیرد و بیاورد چون سیصدتومان ارزانتر است از نکات بامزه عالم کارمندی بود.
من اما بیشتر از این طاقت نیاوردم. من عاشق تجربه و سفر بودم و نمیتوانستم 30سال از عمرم را پشت یک میز بنشینم و وقتم را به حقوق آخر ماه بفروشم.
کارمند شریف و امین و درستکار و متخصص کم نداریم. همه هم نورچشم من هستند و یک کدامشان خال به وجودشان بیفتد خنج به دل من افتاده. کارمندی خوب بود ولی راستکار من نبود. من حس میکردم کارمندی توکلم را میگیرد. رزقم را معطوف میکند به حقوق آخر ماه و نوآوری و خلاقیتم را میکشد. من از کارمندی لفت دادم چون عاشقش نبودم و قطعا الان یک نفر جای من نشسته که کارمندی بلد است و احتمالا هر صبح با کوهی از انرژی میرود سر کار و به همکارانش هم انرژی مثبتش را منتقل میکند.
شاید بگویید خب الان روزنامه چی؟ بله من کارمند روزنامهام به نوعی اما روزنامه با وقت من کاری ندارد. من را 7صبح بیدار نمیکند. من برای روزنامه باید بنویسم. روزنامه کلمههای توی کلهام را میخواهد. من برای روزنامه نوشتهام؛ گاهی توی خود تحریریه دوست داشتنی، گاهی در پرواز، گاهی کربلا، گاهی کابل و... .