داستان واقعی میرداماد حدفاصل مدرس

داستان واقعی میرداماد حدفاصل مدرس

امید مهدی‌نژاد طنزنویس

 در روزگار صفویان، طلبه جوانی در داخل حجره‌اش مشغول فراهم کردن بساط شام بود که ناگهان درب حجره باز شد و دختری فراری سراسیمه وارد حجره شد و درب حجره را نیز از پشت قفل کرد. وی سپس از طلبه جوان پرسید: شام چی داری؟ طلبه جوان که به‌نوبه خود کپ کرده بود، گفت: نیمرو. دختر گفت: بیاور. طلبه جوان نیمرو درست کرد و سفره انداخت و همراه دختر مشغول خوردن شد. پس از صرف شام طلبه جوان از دختر پرسید: شما کی هستید و چه اتفاقی برایتان افتاده است؟ دختر گفت: من دختر شاه‌عباس کبیرم. وی افزود: امروز با یکی از زنان حرمسرا دعوا کردم و از کاخ بیرون آمدم و وقتی هوا تاریک شد، از آنجا که شنیده بودم روحانیت امین ناموس مردم است به مدرسه شما آمدم و چون درب حجره تو باز بود، وارد شدم. طلبه جوان به دختر شاه ادای احترام کرد و گفت: شاه اگر بفهمد شما نزد من بوده‌اید، مرا پاره می‌کشد و مدرسه را نیز به آتش می‌کشد. دختر گفت: این‌طور نیست. همه‌چیز به رفتار خودت بستگی دارد و در گوشه‌ای از حجره چادر خود را روی سرش کشید و خوابید. فردای آن‌روز مأموران تجسس با زدن رد دختر به مدرسه و حجره، طلبه جوان رسیدند و طلبه و دختر را پیدا کردند و نزد شاه‌عباس بردند.
شاه‌عباس پس از تحقیقات محلی از طلبه جوان پرسید: چطور توانستی از این امتحان سربلند بیرون بیایی؟ طلبه جوان گفت با استفاده از کتاب‌های کمک‌درسی و شمع. شاه‌عباس گفت: چطور؟ طلبه جوان گفت: کتاب‌ها را توی سر خود می‌کوبیدم که یادم نرود ایشان دختر شاه است و سرانگشتانم را هم‌روی شمع سوزاندم که محکم‌کاری شده باشد. شاه‌عباس نگاهی به کله طلبه جوان که بادکرده بود و انگشت‌های وی که سوخته بود، کرد و دستور داد همان شاهزاده را به عقد وی دربیاورند و به وی لقب میرداماد حدفاصل مدرس عطا کرد و برایش در قصر حجره اختصاصی بنا نمود که از شاگردان وی نیز می‌توان به ملاصدرا حدفاصل شیرازی اشاره کرد.