سید در تابستان کرونایی مشهد، جور همه زائران غایب را کشید
قصه دستهای سید
بیشتر از دو سه بار پیام دبیر را خواندم تا مطمئن شوم خواسته که بنویسم تابستان را چگونه گذراندهام. برای لحظهای، کل تابستان را مرور کردم و در جملهای مؤدبانه باخیرهگی و لجبازی نوشتم:
بهتر نیست بنویسم تابستان چگونه بر ما گذشت؟!
سعی کردم شرایطی که سر بار ما شده است و مجبورمان کرده تا هر روز زندگی را بعد از جمع و تفریق تعداد مبتلایان و فوت شدگان شروع کنیم، یادآوری کنم!
دبیر مُچم را گرفت و نوشت: کرونا یعنی؟ تقریبا همه مینویسند تابستان نشد هیچ کاری کنیم ولی اگر ممکن است بیشتر توضیح بدهید.
بعد از همان چند خط، حساب کار دستم آمد. انگار همهمان میدانیم تابستان امسال بر ما چگونه گذشت اما برای من تماشای حال آدمها در این روزها که ترکیبی از ترس و غم و ناامیدی است، تمام تابستان نبود. توی حرم بودم. حسرت و بیقراری چنبره زده بود روی قلبم. مات و منگ توی دنیای دیگری بودم که با صدای دنگدنگ ساعت به خودم آمدم و در میان جمعیت چشمم به مردی افتاد که شبیه هیچکس نبود و با آن شکل از دعا کردن، سوژه جذابی برای عکاسی بهنظر میآمد. بعد از آن روز یکی دو بار دیگر آن مرد را دیدم و عکس گرفتم و شستم خبردار شد که بودنش در ساعات و مکان ثابت تصادفی نیست.
تمام مدتی که میدیدمش پیراهن چهارخانه سبز و سورمهای با شلوار اتو کشیده پارچهای به تن داشت و شال سبز کشمیری به سر. زمان در بیمعناترین حالت ممکن بر دعا کردنش آویزان شده بود. ساعت به مچ نمیبست و گوشی و کیف پول همراهش نداشت. هر روز هر چقدر هم که زودتر میرسیدم او قبلتر از من، درست روبهروی پنجره فولاد صحن اسمال طلا از ستونهای آسمان آویزان شده بود. دهانش مدام باز و بسته میشد و خون در رگ دستهایش بالا نرفته و به آسمان نرسیده برمیگشت پشت حفره چشمهایش و میریخت روی صورتش.
چه روز عید که نقاره مینواختند و شادی در صحن موج میزد، چه ظهر عاشورا که دستههای عزا سیاهی با خود حمل میکردند، «سید معلق در هوا» میسوخت و آب میشد اما دستهایش نمیلرزیدند؛ دستهایی کشیده و نحیف با انگشتان باریک که بیشتر از یکساعتونیم او را از آسمان میآویختند.
تابستانها مشهد شهر ما نیست، وطنی کوچک میشود خلاصه شده در چهار خیابان اطراف حرم و کش میآید تا کوچهپسکوچههای شهر. تابستانها ما اغلب مهربانی به خرج میدهیم و شهر را میسپاریم به مسافرها که در حرم و صف بستنی زائرالرضا و بازار سرشور و الماس شرق بیشتر خوش بگذرانند. تابستان عید رانندهها میشود و در هر میدان و چهارراهی که مقصد را فریاد بزنند، مسافری هست که برسانند اما امسال که حتی ونهای مسافرکشی شهر هم صندلیهاشان را جمع کرده بودند و بساط تشییع مردم را مهیا میکردند نه فقط مسافرها که انگار همه شهر کوچ کرده بودند. با این همه سردی شهر و گذر عاطل و باطل روزهای تابستان، سید قرار گذاشته بود جای خالی خیلی از ما را پُر کند و هر روز بعد از نماز صبح روبهروی پنجره فولاد تمامقد حاضر باشد، دست بالا ببرد و اعلام کند، هستیم!
سید منتظر نبود ولی من خیال میکردم پنجرهای که خورشید را پوشانده، باید راهی هم به آسمان داشته باشد. روزی پنجره به آن بزرگی باید باز شود!
من هر روز به تماشا مینشستم و با بالا آمدن آفتاب، بیدار شدن کبوترها و قصه خیالی دستها، در صحن قدم میزدم. کمکم شروع به پرسوجو از خادمها و نظافتچیها کردم و کدر میشدم وقتی بارها شنیدم در جوابم، میپرسیدند سید؟! مطمئنی این صحن؟ ندیدمش!
و من ناکام و مشتاقتر در انتظار صبح فردا مینشستم.
بیشتر از سه هفته سید را از دور یا نزدیک همانطور که گلدستههایش تا وسط آسمان قد کشیده بودند و کلمات بیصدایش را تا پشت ابرها میرسانند تماشا کردم. کمکم دستگیرم شد چیزی بدون شکل بالای دستانش به آسمان میرود، چیزی که من نمیدیدم ولی دستانش را سنگین و گداخته میکردند. سؤالهای بیجواب انتظارم را بیطاقت کرده بود. یکبار تمام جراتم را جمع کردم و تا به خودم آمدم دیدم نزدیک بابالجواد در چند قدمیاش ایستاده و صدایش زده بودم. سلام کردم و با دستپاچگی پرسیدم مشهدی هستید آقا؟چند وقتی است شما را روبهروی پنجره فولاد میبینم و من که خودم را برای شنیدن جواب سؤالهایم آماده کرده بودم، تاب سکوت نداشتم و پرسیدم چله برداشتهاید؟
از حلقش صدایی به آرامی ریخت توی گلویش و گفت شما بگویید چله.
از لهجهاش دانستم اهل اصفهان است. هرچه من از شکل زیارتش، دلیل و همراهانش، لباسهای یک ماه پوشیده مرتب و محل اقامتش پرسیدم، جوابم لقزدنهای سرش روی گردنی باریکتر از مو بود که ساعتها بلند کرده بود و انگار حوصله زمین را نداشت. مؤدبانه خداحافظی کرد و رفت.
تا یک هفته بعد میدیدمش که میآید روبهروی پنجره فولاد میایستد، دستهای سنگین و گداختهاش را به آسمان بلند میکند و دستهای سبک سفیدش را پس میگرید.
درست همان روزی که برای بار دوم تصمیم داشتم سؤال پیچاش کنم، لحظاتی حواسم پی گندم دادن به کبوترها رفت و بعد هرچه این طرف و آنطرف صحن را پرسه زدم، دیگر ندیدمش. نه آن روز و نه روزهای بعد!
من قصه دوست دارم. دوست دارم قصه بخوانم، قصه بشنوم و خودم برای هر چیزی قصه بسازم و من تابستان امسال را با قصه ساختن برای دستهای سید گذراندم. مسافری که امسال غم میزبانهای غایب شهر را جمع میکرد، روی دستهایش به آسمان میبرد و نور به زمین میآورد.
از خودم پنهان نیست که همه این تابستان تلخ نبود، سخت نبود، گاهی لذتی هم داشت. همیشه دارد.
اصلا روزگار اینطور است.
بهتر نیست بنویسم تابستان چگونه بر ما گذشت؟!
سعی کردم شرایطی که سر بار ما شده است و مجبورمان کرده تا هر روز زندگی را بعد از جمع و تفریق تعداد مبتلایان و فوت شدگان شروع کنیم، یادآوری کنم!
دبیر مُچم را گرفت و نوشت: کرونا یعنی؟ تقریبا همه مینویسند تابستان نشد هیچ کاری کنیم ولی اگر ممکن است بیشتر توضیح بدهید.
بعد از همان چند خط، حساب کار دستم آمد. انگار همهمان میدانیم تابستان امسال بر ما چگونه گذشت اما برای من تماشای حال آدمها در این روزها که ترکیبی از ترس و غم و ناامیدی است، تمام تابستان نبود. توی حرم بودم. حسرت و بیقراری چنبره زده بود روی قلبم. مات و منگ توی دنیای دیگری بودم که با صدای دنگدنگ ساعت به خودم آمدم و در میان جمعیت چشمم به مردی افتاد که شبیه هیچکس نبود و با آن شکل از دعا کردن، سوژه جذابی برای عکاسی بهنظر میآمد. بعد از آن روز یکی دو بار دیگر آن مرد را دیدم و عکس گرفتم و شستم خبردار شد که بودنش در ساعات و مکان ثابت تصادفی نیست.
تمام مدتی که میدیدمش پیراهن چهارخانه سبز و سورمهای با شلوار اتو کشیده پارچهای به تن داشت و شال سبز کشمیری به سر. زمان در بیمعناترین حالت ممکن بر دعا کردنش آویزان شده بود. ساعت به مچ نمیبست و گوشی و کیف پول همراهش نداشت. هر روز هر چقدر هم که زودتر میرسیدم او قبلتر از من، درست روبهروی پنجره فولاد صحن اسمال طلا از ستونهای آسمان آویزان شده بود. دهانش مدام باز و بسته میشد و خون در رگ دستهایش بالا نرفته و به آسمان نرسیده برمیگشت پشت حفره چشمهایش و میریخت روی صورتش.
چه روز عید که نقاره مینواختند و شادی در صحن موج میزد، چه ظهر عاشورا که دستههای عزا سیاهی با خود حمل میکردند، «سید معلق در هوا» میسوخت و آب میشد اما دستهایش نمیلرزیدند؛ دستهایی کشیده و نحیف با انگشتان باریک که بیشتر از یکساعتونیم او را از آسمان میآویختند.
تابستانها مشهد شهر ما نیست، وطنی کوچک میشود خلاصه شده در چهار خیابان اطراف حرم و کش میآید تا کوچهپسکوچههای شهر. تابستانها ما اغلب مهربانی به خرج میدهیم و شهر را میسپاریم به مسافرها که در حرم و صف بستنی زائرالرضا و بازار سرشور و الماس شرق بیشتر خوش بگذرانند. تابستان عید رانندهها میشود و در هر میدان و چهارراهی که مقصد را فریاد بزنند، مسافری هست که برسانند اما امسال که حتی ونهای مسافرکشی شهر هم صندلیهاشان را جمع کرده بودند و بساط تشییع مردم را مهیا میکردند نه فقط مسافرها که انگار همه شهر کوچ کرده بودند. با این همه سردی شهر و گذر عاطل و باطل روزهای تابستان، سید قرار گذاشته بود جای خالی خیلی از ما را پُر کند و هر روز بعد از نماز صبح روبهروی پنجره فولاد تمامقد حاضر باشد، دست بالا ببرد و اعلام کند، هستیم!
سید منتظر نبود ولی من خیال میکردم پنجرهای که خورشید را پوشانده، باید راهی هم به آسمان داشته باشد. روزی پنجره به آن بزرگی باید باز شود!
من هر روز به تماشا مینشستم و با بالا آمدن آفتاب، بیدار شدن کبوترها و قصه خیالی دستها، در صحن قدم میزدم. کمکم شروع به پرسوجو از خادمها و نظافتچیها کردم و کدر میشدم وقتی بارها شنیدم در جوابم، میپرسیدند سید؟! مطمئنی این صحن؟ ندیدمش!
و من ناکام و مشتاقتر در انتظار صبح فردا مینشستم.
بیشتر از سه هفته سید را از دور یا نزدیک همانطور که گلدستههایش تا وسط آسمان قد کشیده بودند و کلمات بیصدایش را تا پشت ابرها میرسانند تماشا کردم. کمکم دستگیرم شد چیزی بدون شکل بالای دستانش به آسمان میرود، چیزی که من نمیدیدم ولی دستانش را سنگین و گداخته میکردند. سؤالهای بیجواب انتظارم را بیطاقت کرده بود. یکبار تمام جراتم را جمع کردم و تا به خودم آمدم دیدم نزدیک بابالجواد در چند قدمیاش ایستاده و صدایش زده بودم. سلام کردم و با دستپاچگی پرسیدم مشهدی هستید آقا؟چند وقتی است شما را روبهروی پنجره فولاد میبینم و من که خودم را برای شنیدن جواب سؤالهایم آماده کرده بودم، تاب سکوت نداشتم و پرسیدم چله برداشتهاید؟
از حلقش صدایی به آرامی ریخت توی گلویش و گفت شما بگویید چله.
از لهجهاش دانستم اهل اصفهان است. هرچه من از شکل زیارتش، دلیل و همراهانش، لباسهای یک ماه پوشیده مرتب و محل اقامتش پرسیدم، جوابم لقزدنهای سرش روی گردنی باریکتر از مو بود که ساعتها بلند کرده بود و انگار حوصله زمین را نداشت. مؤدبانه خداحافظی کرد و رفت.
تا یک هفته بعد میدیدمش که میآید روبهروی پنجره فولاد میایستد، دستهای سنگین و گداختهاش را به آسمان بلند میکند و دستهای سبک سفیدش را پس میگرید.
درست همان روزی که برای بار دوم تصمیم داشتم سؤال پیچاش کنم، لحظاتی حواسم پی گندم دادن به کبوترها رفت و بعد هرچه این طرف و آنطرف صحن را پرسه زدم، دیگر ندیدمش. نه آن روز و نه روزهای بعد!
من قصه دوست دارم. دوست دارم قصه بخوانم، قصه بشنوم و خودم برای هر چیزی قصه بسازم و من تابستان امسال را با قصه ساختن برای دستهای سید گذراندم. مسافری که امسال غم میزبانهای غایب شهر را جمع میکرد، روی دستهایش به آسمان میبرد و نور به زمین میآورد.
از خودم پنهان نیست که همه این تابستان تلخ نبود، سخت نبود، گاهی لذتی هم داشت. همیشه دارد.
اصلا روزگار اینطور است.