تابستان معمولا برایم کوتاه است؛  به‌جز یکی!

چرا بعضی تابستان‌ها کش می‌آیند؟

تابستان معمولا برایم کوتاه است؛ به‌جز یکی!

زمان خیلی چیزها را عوض می‌کند، علاقه‌ها، آرزوها، نگرانی‌ها، آدم‌ها، احساسات و شاید هم همه‌چیز را. ولی امروز که بوی خنکی هوا به‌سختی از زیر ماسک راهش را تا مشامم پیدا کرد و یادم افتاد از تابستان چیزی نمانده، فهمیدم گذر زمان، غیر از همه آنها که گفتم و نگفتم معنی کلمات را هم حسابی کن‌فیکون می‌کند.
یک روزی معنی کلمه تابستان برایم حیاط و کوچه بود، نوشمک‌های رنگارنگ بقالی آقا عطا بود، ساعت‌ها ــ دور از جان شما ــ جفتک انداختن بدون این‌که مادری برای انجام تکالیف صدایمان کند بود، یک روزی خوب نشدن زخم زانو و پادرد آخر شب‌ها موقع خواب بود.
زمان گذشت، تابستان شد میکرو و آتاری.
 شد شکار مرغابی‌ها و رساندن سوپرماریو یا همان قارچ‌خور به قصر و سرخوردن از میله پرچم بدون اقرار روزی هزار بار.تابستان شد ریختن شیر و گلاب و زعفران در لیوان‌های پلاستیکی و نصف ‌شب دودره کردنشان از کشوهای فریزر. تماشای فیلم‌های سینمایی خارجی ویژه‌برنامه بهمن هاشمی، «شبکه دو، شبکه تو، برای تو، به عشق تو، برای نگاه تو، برای تابستان تو...» جمله‌ای که هاشمی اگر زمان برنامه نبود، مطمئنم که تا صبح می‌توانست آن را ادامه بدهد.
لابه‌لای همه اینها، یک معنی دیگر هم از تابستان یادم هست، فقط وصفش در ادب جا نمی‌شود. جسارت نباشد، من شرمنده‌ام، ولی شما از تابستانی که سه تا تجدیدی داشته باشی و به‌عنوان تنبیه تمام سه ماه را درس بخوانی مؤدبانه یاد می‌کنید؟
 اصلا من نصف واژگان غیرمؤدبانه عمرم را همان سه ماه یاد گرفتم که به‌جای خودم نثار بچه‌های کوچه می‌کردم. باورکردنی نیست. یادآوری سروصدای بازیشان و حال خودم که در اتاق با بغض علوم می‌خواندم همین‌الان هم دلم را چنگ می‌زند.
حتما می‌توانید تصور کنید کسی مثل من که تابستان برایش حکم تفنگ برای سرباز و دختر برای پدر و وطن برای فرمانده را داشت، چه حسی داشته وقتی‌که بچه‌های کوچه صف می‌بستند و
 زبان‌درازی می‌کردند.
یادتان هست در همه کلاس‌ها یک نفر بود که نه سر کلاس به معلم گوش می‌داد و نه در خانه درس می‌خواند، همه جور آتشی می‌سوزاند و آخر سال هم معدلش17می‌شد با انضباط11؟ خوشبختم! آن یک نفر من بودم اما آن سال سه تا تجدیدی نصیبم شد...چرا؟ امان از یار مهربانم، کتاب!
آن سال بعد از خانه‌تکانی عید که کتابخانه را جابه‌جا کردیم چند کتاب و رمان نسبتا قطور گم شد.
به‌طور اتفاقی و همزمان، زینب رجایی بعد از آن خانه‌تکانی تا آخر سال سرکلاس‌ها از تکنیک پوست پرتقال و لوله خودکار بیک استفاده نمی‌کرد، نمی‌خوابید، نقاشی نمی‌کشید، روی میز معرق‌کاری نمی‌کرد، موهای دخترک بی‌گناه میز جلویی را گره نمی‌زد، تخمه سیاه نمی‌شکاند، با اقصی نقاط کلاس نامه‌بازی نمی‌کرد، از پنجره روی سر بچه‌هایی که ورزش داشتند چیزی نمی‌ریخت، کلاس را صحنه رقابت المپیک و سطل آشغال را هدف پرتاب نمی‌کرد، برای کسی که به‌قصد قضای حاجت کلاس را ترک می‌کرد زیرپا نمی‌گرفت، فقط سرش در کتاب بود، حتی وقتی‌که
 به خانه برمی‌گشت.
حتما همه از این آرامش راضی بودند که کسی سراغم را نگرفت، ولی من خوب یادم است که آن سال از هرسال دیگری بیشتر کتاب‌خوانده بودم فقط نکته اینجا بود که کتاب‌ها درسی نبودند.
تابستان‌هایم همیشه مثل برق و باد می‌گذشت ولی تابستان سال ششم، اصلا کوتاه نبود و درس عبرتی شد. بعد از آن تجربه سخت و فراموش‌نشدنی درس خواندن در سه ماه تعطیلی،حجم کتاب‌های درسی را در طول سال تقسیم کردم تا به خواندن کتاب موردعلاقه‌ام
لطمه‌ای نزنم.
سال بعد خبری از تجدیدی نبود. همه نمراتم خوب شد و خانواده برای این‌که دلی از عزای تابستان قبل در بیاورم، زودتر از همیشه مرا راهی روستایمان «اسفاد» کردند. وقتی رسیدم انگار که از سال‌ها اسارت برگشته باشم، بغض‌کرده بودم. همه وجودم را از بوی تابستان روستا که با بوی تابستان تهران تومنی هفت‌صنار فرقش بود، پر کردم و در اولین فرصت دویدم سمت درخت توت انحصاری خودم که به علت رنگ تیره تنه‌اش اسمش را کبود گذاشته بودم. درختی که پشت دیوار سنگی خانه بابابزرگ، سایه و شاخه‌اش پاتوق هرساله‌ام بود و فقط این بار به‌جای واکمن با خودم کتاب برده بودم، دقیق یادم است داشتم «دزیره» را می‌خواندم.
گذر زمان معنی تابستان را برایم منهدم کرد. حالا فصل محبوب کودکی‌هایم تقریبا تمام‌شده ولی من نه از آمدنش ذوق کردم، نه از احساس کردن خنکای پاییز، لرزه شروع مدرسه بر تنم افتاد، نه زخمی بر زانو و آرنج دارم و نه حتی فرصت سفر به روستایمان مهیاست و برای همه اینها عجیب‌وغریب دلتنگم. البته از همه بیشتر برای آن تابستان که از پشت پنجره، بازی بچه‌ها را تماشا می‌کردم.