انشای یک مداد که تا دوم دبستان سواد دارد
زندگی مدادی
من یک مداد سیاه معمولی هستم در دستان دخترکی افغانستانی که نشسته پشت میزهای مدرسهای در ایران. دخترک در یک مدرسه خیریه درس میخواند. دلیلش معلوم است، چون کارت مهاجرت ندارد.
پدر دختربچه افغانستانی قبل از شروع سال تحصیلی، وقتی یک پشته کارتن را گذاشته بود روی دوشش و در بازار باربری میکرد در بساط یک فروشنده کنار خیابان مرا دید. بارش را زمین گذاشت و با دستفروش نشست به صحبت که چند دفتر و مداد بخرد. نشانی صاحبکارش را داد و گفت که سر ماه حسابش را صاف میکند. با هم به توافق رسیدند و دستفروش مرا داد به دستهای پینه بسته
مرد افغانستانی.
دختربچه و من آن سال با هم رفتیم کلاس دوم ابتدایی. نوشتن برای من یک سرنوشت نیست، بلکه رسالت من است. دختربچه بهدنبال کلمه نبود تا احساساتش را بنویسد و من هم نیازی به نوشتن کلمات نداشتم تا شادی را از چشمانش بخوانم. قدم بلند و کشیده بود و کامل و جوان در دستهای دخترک میچرخیدم و مینوشتم و در دفتر نقاشیاش، آینده زیبایش را طرح میزدم.
یک روز که معلم جوان این مدرسه به کلاس درس آمد و منرا از روی دفتر دختر برداشت و چیزی یادداشت کرد، به اشتباه مرا در جامدادی خودش کنار خودکارهای خوشرنگ قرار داد و با خود برد.
معلم جوان مرا با خودش به خانه برد و بعد پسر نوبلوغی که مداد خودش را گم کرده بود مرا از جامدادی برداشت تا تستهایی را که باید برای روز بعد آماده میکرد، حل کند.
پسر نوبلوغ تست میزد که برای کنکور آماده شود. دانشگاه رفتن دریچهای بود که آینده پسر را میساخت. من به نیمه رسیده بودم و دایرهها و مربعها را پر میکردم.
آینده پسرک مثل آینده دخترک در دفتر نقاشیاش، رنگی و پر از طرحهای کارتونی نبود. یک آینده واقعبینانهتر بود با کلی دایره و مربع سیاه و سفید که مشخص نبود برنده شطرنجش چه کسی است.
پسرک بعد از این که تستهایش را زد، فراموش کرد مرا به جامدادی معلم جوان برگرداند. من با او به سفری جدید رفتم. او در مدرسه و در تنهایی خودش از آینده مینوشت و گاهی تصویری سیاه از یک افق در کنار دریا میکشید. یک خورشید سیاه که کنارش چند پرنده دارند پرواز میکنند همراه با ساحلی آرام. گاهی هم از غصههایش و فشاری که مانند سنگ قبر روی سینهاش سنگینی میکرد، مینوشت. یک روز هم مرا در تاکسی جا گذاشت.
عمرم نیمه را رد کرده بود و پیرمردی که بعد از پسر جوان روی صندلی نشست، مرا برداشت و از راننده پرسید آیا میداند متعلق به چه کسی است؟ راننده هم نمیدانست.
وجود یک مداد کوچک روی صندلی یک تاکسی برای چه کسی در این دنیا مهم است؟ پیرمرد مرا در جیبش گذاشت و با هم به محل کارش در یک انبار بزرگ رفتیم. پیرمرد حساب و کتاب ورودیها و خروجیهای انبار را داشت و از من در نوشتن اعداد و رقمهای خروجی و ورودی استفاده میکرد. روزها میرفت و من عدد و رقم ورودی و خروجی اموال و اجناس را مینوشتم. اموال و اجناسی که برای آدمها خیلی مهم بود.
خیلی مهمتر از مداد به نیمه رسیدهای که روی صندلی یک تاکسی قدیمی پیدا شده است. گهگاهی هم که پیرمرد خسته میشد، جدولی حل میکرد و من جواب سوالها را در مربعهای کوچک حرف به حرف مینوشتم یا پیرمرد شعرهای عاشقانهای را که در سر داشت، سعی میکرد با خط خوش سیاه مشق کند و من عشق دوران جوانی پیرمرد را روی کاغذ سیاه میکردم.
ذرهذره کوچکتر و کوچکتر شدم و یک روز پیرمرد مرا برای همیشه گوشه انبار گذاشت و دیگر کسی پیدایم نکرد. ته مانده یک مداد کوچک برای هیچ کس مهم نبود. نه پیرمرد که با من خاطرات عشق جوانیاش را مرور کرده بود مرا در خاطره داشت نه پسرک که حالا احتمالا کنکورش را داده بود یادش میآمد سیاهی آیندهاش را با کمک چه کسی در مربعهای کوچک رنگ کرده است.
حتی دخترک هم احتمالا حالا یک مداد دیگر خریده بود و داشت رویاهایش را در دفتر نقاشیاش میکشید و به من فکر نمیکرد. شاید تنها کسی که مرا یادش بود، مرد افغانستانی بود که داشت سعی میکرد پول خریدم را جور کند و بدهد به مرد دستفروش.
ما مدادها اگر یک اشتراک با شما آدمها داشته باشیم، عمرمان است. ما مثل خودکار نیستیم که مغزیمان را عوض کنند و دوباره نو شویم یا مثل خودنویس نیستیم که هر وقت ته کشیدیم و زندگیمان به آخر رسید، دوباره پرمان کنند.
ما مثل شما آدمها رفته رفته تمام میشویم. هر روز قصهای جدید را میبینیم و مینویسیم و میگذریم و کمکم چیزی از ما نمیماند. یک روز دیگر کسی ما را در حافظه ندارد و ته مانده یک مداد مثل استخوانهای یک آدم برای هیچ کس مهم نیست.
پدر دختربچه افغانستانی قبل از شروع سال تحصیلی، وقتی یک پشته کارتن را گذاشته بود روی دوشش و در بازار باربری میکرد در بساط یک فروشنده کنار خیابان مرا دید. بارش را زمین گذاشت و با دستفروش نشست به صحبت که چند دفتر و مداد بخرد. نشانی صاحبکارش را داد و گفت که سر ماه حسابش را صاف میکند. با هم به توافق رسیدند و دستفروش مرا داد به دستهای پینه بسته
مرد افغانستانی.
دختربچه و من آن سال با هم رفتیم کلاس دوم ابتدایی. نوشتن برای من یک سرنوشت نیست، بلکه رسالت من است. دختربچه بهدنبال کلمه نبود تا احساساتش را بنویسد و من هم نیازی به نوشتن کلمات نداشتم تا شادی را از چشمانش بخوانم. قدم بلند و کشیده بود و کامل و جوان در دستهای دخترک میچرخیدم و مینوشتم و در دفتر نقاشیاش، آینده زیبایش را طرح میزدم.
یک روز که معلم جوان این مدرسه به کلاس درس آمد و منرا از روی دفتر دختر برداشت و چیزی یادداشت کرد، به اشتباه مرا در جامدادی خودش کنار خودکارهای خوشرنگ قرار داد و با خود برد.
معلم جوان مرا با خودش به خانه برد و بعد پسر نوبلوغی که مداد خودش را گم کرده بود مرا از جامدادی برداشت تا تستهایی را که باید برای روز بعد آماده میکرد، حل کند.
پسر نوبلوغ تست میزد که برای کنکور آماده شود. دانشگاه رفتن دریچهای بود که آینده پسر را میساخت. من به نیمه رسیده بودم و دایرهها و مربعها را پر میکردم.
آینده پسرک مثل آینده دخترک در دفتر نقاشیاش، رنگی و پر از طرحهای کارتونی نبود. یک آینده واقعبینانهتر بود با کلی دایره و مربع سیاه و سفید که مشخص نبود برنده شطرنجش چه کسی است.
پسرک بعد از این که تستهایش را زد، فراموش کرد مرا به جامدادی معلم جوان برگرداند. من با او به سفری جدید رفتم. او در مدرسه و در تنهایی خودش از آینده مینوشت و گاهی تصویری سیاه از یک افق در کنار دریا میکشید. یک خورشید سیاه که کنارش چند پرنده دارند پرواز میکنند همراه با ساحلی آرام. گاهی هم از غصههایش و فشاری که مانند سنگ قبر روی سینهاش سنگینی میکرد، مینوشت. یک روز هم مرا در تاکسی جا گذاشت.
عمرم نیمه را رد کرده بود و پیرمردی که بعد از پسر جوان روی صندلی نشست، مرا برداشت و از راننده پرسید آیا میداند متعلق به چه کسی است؟ راننده هم نمیدانست.
وجود یک مداد کوچک روی صندلی یک تاکسی برای چه کسی در این دنیا مهم است؟ پیرمرد مرا در جیبش گذاشت و با هم به محل کارش در یک انبار بزرگ رفتیم. پیرمرد حساب و کتاب ورودیها و خروجیهای انبار را داشت و از من در نوشتن اعداد و رقمهای خروجی و ورودی استفاده میکرد. روزها میرفت و من عدد و رقم ورودی و خروجی اموال و اجناس را مینوشتم. اموال و اجناسی که برای آدمها خیلی مهم بود.
خیلی مهمتر از مداد به نیمه رسیدهای که روی صندلی یک تاکسی قدیمی پیدا شده است. گهگاهی هم که پیرمرد خسته میشد، جدولی حل میکرد و من جواب سوالها را در مربعهای کوچک حرف به حرف مینوشتم یا پیرمرد شعرهای عاشقانهای را که در سر داشت، سعی میکرد با خط خوش سیاه مشق کند و من عشق دوران جوانی پیرمرد را روی کاغذ سیاه میکردم.
ذرهذره کوچکتر و کوچکتر شدم و یک روز پیرمرد مرا برای همیشه گوشه انبار گذاشت و دیگر کسی پیدایم نکرد. ته مانده یک مداد کوچک برای هیچ کس مهم نبود. نه پیرمرد که با من خاطرات عشق جوانیاش را مرور کرده بود مرا در خاطره داشت نه پسرک که حالا احتمالا کنکورش را داده بود یادش میآمد سیاهی آیندهاش را با کمک چه کسی در مربعهای کوچک رنگ کرده است.
حتی دخترک هم احتمالا حالا یک مداد دیگر خریده بود و داشت رویاهایش را در دفتر نقاشیاش میکشید و به من فکر نمیکرد. شاید تنها کسی که مرا یادش بود، مرد افغانستانی بود که داشت سعی میکرد پول خریدم را جور کند و بدهد به مرد دستفروش.
ما مدادها اگر یک اشتراک با شما آدمها داشته باشیم، عمرمان است. ما مثل خودکار نیستیم که مغزیمان را عوض کنند و دوباره نو شویم یا مثل خودنویس نیستیم که هر وقت ته کشیدیم و زندگیمان به آخر رسید، دوباره پرمان کنند.
ما مثل شما آدمها رفته رفته تمام میشویم. هر روز قصهای جدید را میبینیم و مینویسیم و میگذریم و کمکم چیزی از ما نمیماند. یک روز دیگر کسی ما را در حافظه ندارد و ته مانده یک مداد مثل استخوانهای یک آدم برای هیچ کس مهم نیست.