یک مادرانه ناتمام

یک مادرانه ناتمام


امید، واژه عجیبی است؛ عالم بی‌حسابی است؛ امید یقه آدم را می‌چسبد، تکان می‌دهد تا اینجور همه فکر و خیال‌های سیاه را  از سرت بیرون بیندازد. وقتی هم که عشق عصاره‌اش باشد، نمی‌گذارد دنیای بدون محبوبت را حتی لحظه‌ای تصور کنی. آن‌وقت است که امید از یک طرف و عشق از طرف دیگر محاصره‌ات می‌کنند و کم‌کم تو را با خودشان به هرجا که بخواهند می‌کشانند، حتی به قلب دشمن...
مثل تو فاطمه‌جان! که همه‌چیزت را فروختی تا در ازای آن محبوبت را از دشمن پس بگیری، به امید این‌که دوباره باهم زندگی را از صفر بخرید و بسازید. دختر سه ساله‌ات را بوسیدی، به امید این‌که دوباره شیرین‌زبانی‌هایش را در آغوش پدرش تماشا کنی و نوزاد شیرخواره‌ات را خواباندی و رفتی به امید این‌که وقتی بزرگ شد برایش تعریف کنی که چطور بابایش را برایش از اسارت برگرداندی.
من، چقدر خوب می‌فهمم شب‌هایی که بیدار بودی و تا صبح با افکار تاریکت جنگیدی و هربار عشق و امیدت هرچیز دیگری را شکست دادند؛ حتما دست آخر بعد از ساعت‌ها بیداری چهره همسرت را تصور می‌کردی و می‌گفتی: «من بی‌خیالت نمیشم؛ من ناامید نمیشم؛ من برت می‌گردونم!»
لحظه دل کندنت را خیال می‌کنم. تو هم حتما مثل هر مسافری به برنگشتن فکر کرده‌ای؛ دلت از ترس این‌که دیگر دختر و پسرت را نمی‌بینی می‌لرزد و مثل سیر و سرکه می‌جوشد؛ سفت‌تر به آغوششان می‌کشی؛ ولی فکر این‌که فردا روز شرمنده‌شان باشی که راهی برای برگرداندن بابایشان داشته‌ای و نرفته‌ای، آب روی آتش هرچه ناامیدی می‌ریزد. شاید هم دل کندن از هرآنچه که داشتی برایت آسان‌تر بوده تا این‌که یک عمر بار سنگین «اگر»ها را به دوش بکشی....اگر می‌رفتم... اگر راست می‌گفتند و پول می‌گرفتند و شوهرم را پس‌می‌دادند...اگر آزادش می‌کردند...
خوب کاری کردی فاطمه! تو یک امید داشتی و از آن ناامید نشدی. هیچ‌کس نمی‌داند؛ شاید تو هم مثل همان‌کسی که آخرین امیدش را روی دست گرفت و به قلب سپاه دشمن زد، دشمن را خوب می‌شناختی و از نامردی‌اش خبر داشتی.
ولی تو هم مثل او مرد میدان جنگ بودی فاطمه! مرد دفاع از عشق بودی! مرد تا آخرین گلوله جنگیدن؛ مرد تا آخرین قطره خون وفادار ماندن. من همه لحظاتت را حس می‌کنم؛ لحظه شنیدن خبر اسارت همسرت، فروختن همه دار و ندارت، وداعت با خانه و بچه‌هایت، لحظه رسیدنت به دشمن...من حتی ثانیه آخرت را می‌توانم بفهمم؛ آنجا که قبل از شنیدن صدای تیربار توی فکرت صورت همسرت را خیال کردی و گفتی: «من بی‌خیالت نشدم...»