در منقبت زن  و زندگی

در منقبت زن و زندگی

خبر می‌رسد. خبر مثل یک کشیده پدرانه می‌رسد و قایم و حکیمانه می‌نشیند روی گوشم. پیکر مطهر فاطمه اسدی، اولین شهیده تفحص در تهران تشییع می‌شود. اسمش را جست‌وجو می‌کنم. کرد است، اهل دیواندره. سردم می‌شود و همه زنان کرد در سرم شروه‌های غمناک کردی می‌خوانند. لینک اول...لینک دوم. شوهرش مقنی بوده. چاه می‌کنده. خدا رزقش را در اعماق زمین قرار داده بوده. جرمش این بوده که برای سپاه حسین‌آباد چاه کنده و همین کار کافی بوده تا از نگاه حزب دموکرات مجرم محسوب و گروگان گرفته شود. پیغام می‌فرستند 200هزار تومان بیاور و شوهرت را ببر... برای روستانشین گاو و گوسفند، حیثیت و اعتبار خانه است. همه دارایی‌اش است. گوسفندها را می‌فروشد و با دختری سه ساله در بغل ستیغ کوه‌ها را بالا می‌رود که به رابط حزب برسد. حالا خودش هم به گروگان برده می‌شود. من در جست‌وجوهایم به چیزی نرسیدم که سرانجام دختر و شوهرش چه شد. ولی دلم می‌گوید تمام راه، قلبش از حالت معمول تندتر می‌کوبیده. من مطمئنم در راه، دخترش بهانه بابا را گرفته و اشک ریخته. من شک ندارم پاهایش کم آورده و روی تخته سنگی در کوه‌های دیواندره نشسته و خدا را صدا زده است.
من نمی‌دانم در اسارت چه بر او گذشته، نحوه شهادتش چگونه بوده و پیکرش را کجا و چه سان به دهان وامانده گور خزیده است. ولی او مثل همه مادران جهان قطعا لحظه مرگ به زندگی فکر می‌کرده به دخترش و به عزیزانی که در خانه داشته... مردن کسب و کار مردهاست. شهادت باشد چه بهتر که مرد ابتدای مردگی است و زن که می‌میرد همه ابرهای جهان انگار کبودتر می‌گریند که زن ابتدای زندگی است. فاطمه اسدی یکی از هزاران ستاره‌ای بود که در ایام جنگ ستارگی کرد و نورش حالا سی و چندسال بعد به ما رسیده است. یادداشت را تمام می‌کنم. لطفا پس از خواندن این یادداشت برای شادی روحش صلوات بفرستید.