نسخه Pdf

 پروانگی

پروانگی

ادبیات فارسی دنیای عجایب است. کافی ا‌ست یک حرف را اشتباه بنویسی یا تایپ کنی تا تمام معانی کلمه را تغییر دهی اما بعضی وقت‌ها، از قصد یک چیزهایی باید تغییر کند، یک چیزهایی نباید سر جایش باشد و طبق قاعده پیش برود تا آن چیزی که خدا می‌خواهد اتفاق بیفتد. رازداری یکی از ویژگی‌های جذاب هر آدمی می‌تواند باشد؛ خصلتی که باعث اعتماد دیگران به ما می‌شود و ما را به یک آدم امن تبدیل می‌کند. البته گاهی اوقات می‌شود راز را تغییر داد و با ضاد نوشت: راض. خدا یک دختر نوجوان دهه هفتادی را فرستاده بود روی زمین که «راضیه» صدایش می‌کردند و از آنجا که خدا می‌گوید همه‌ ما از اوییم و به سوی او برمی‌گردیم؛ یک‌جورهایی متوجه می‌شویم که خدا دلش برای ما تنگ می‌شود. خدا دلتنگ راض شده بود و از آن جهت که خدا رازدارترین بنده‌هاست، راضش را خیلی زود بغل کرد و راض‌دارتر شد. اواخر دهه‌80 و 16‌سالگی‌ راضیه بود که «یکی مثل ماه» از میان‌مان پر زد و رفت تا جاودانه شود؛ یک راز جاودانه که گوش‌به‌گوش نوجوان‌ها بچرخد و در دل‌شان ساکن شود.

مثل ابریشم 
راضیه کشاورز، دختر 16ساله‌ای است که می‌خواهیم از پیله‌بودن تا پروانه‌شدنش را بخوانیم. هرچند کتاب‌هایی مثل «عاشقانه‌ای برای شانزده ساله‌ها» هم به معرفی این شهید نوجوان می‌پردازند اما شنیدنش از صفحه‌ یکی مثل ماه نوجوانه شیرین‌تر است. راضیه در گرماگرم شهریورماه سال 1371 به دنیا آمد و اگر پرواز نکرده بود؛ الان حدودا 30 سال داشت. راضیه از آن دخترهایی بوده که تحصیل و تهذیب و ورزش را سرلوحه‌ خودش قرار داده و در هرکدام از اینها حرف‌های بزرگی برای گفتن دارد. چیزی که در تک تک خاطرات راضیه شهید مشهود است. اشتیاق او به اول بودن در هر چیزی است: در درس، ورزش، قرآن، نقش دختری و همه چیزهایی که یک نوجوان می‌تواند به آن فکر کند. او در مرودشت شیراز، که این روزها شاهچراغش با خون آشنا شد به دنیا آمد و به قول خانواده‌اش، حضور او لطافتی عجیب به خانه‌شان بخشید. مثل ابریشم ردی از خودش در جای‌جای خانه به‌جا گذاشت. انگار راضیه می‌دانست که قرار نیست زمان زیادی را در دنیا سپری کند. پس شروع کرد به خاطره‌سازی از خودش در خانه و قلب‌های اطرافیان، طوری که هنوز هم بعد از گذشت 14 سال از شهادتش، خاطراتش از یاد نرفته است.

پیله شدن 
اگر یادتان مانده باشد و بخش قبلی را به‌خوبی خوانده باشید، از ورزش راضیه حرف زدم. اصولا ورزش‌کردن یک تجویز کلی و مهم برای همه‌ دکتر و پزشک‌هاست. یعنی فرقی نمی‌کند که چه مشکلی داری. اول می‌گویند ورزش کن و بعد نسخه را می‌نویسند. اما راضیه بدون شنیدن از هیچ دکتری، با جدیت تمام ورزش کاراته را شروع کرد و با عزمی راسخ‌تر ادامه داد. البته کاراته‌کا بودن پدرش هم در این تصمیم برای قوی‌تر شدن بی‌تاثیر نبود. سال دوم راهنمایی بود که کمربند مشکی‌اش را گرفت. از ورزشش که بگذریم، برنامه‌ریزی او برای ساعت‌ها و روزهایش خیلی به چشم می‌آید. این‌که هر صبح چه کار کند که خدا خوشش بیاید، چطور رفتار کند که کسی را از خودش نرنجاند یا چگونه درس بخواند که مانع کارهای دیگرش نشود. همه و همه را با برنامه‌ریزی جلو می‌برد. او داشت دور خودش پیله‎‌ای می‌پیچید برای پروانه‌شدن. در حصار خوبی‌ها قرارگرفتن و ناگهان بال‌زدن. ولی چه کسی از زمان پروازش خبر داشت؟ هیچ‌کس. او دائم منتظر لحظه‌ پریدن بود و آن را دور و دراز نمی‌دید و سعی بر هموارکردن راه داشت و الحق هم که خیلی خوب پیش‌می‌رفت. او بیشتر از قبل به چشم خدا آمده بود.

پروانگی
نمی‌دانم در حیاط‌‌تان باغچه دارید یا نه؟ اما همه‌ باغبان‌ها و عاشقان گل و گیاه، مشتاق و شیفته‌ لحظه باز شدن شکوفه‌ها هستند. انگار رسالت‌شان را انجام داده‌اند و با خیالی راحت، سراغ بذرها و غنچه‌های بعدی می‌روند. راضیه شکوفه کرده بود. گل قرمزی بود که کم‌کم داشت پروارتر می‌شد و بیشتر به چشم می‌آمد. نوجوانی سن و سالی است از 12 سالگی تا همان 18و 19. راضیه در اواسط نوجوانی بود و اوج بندگی. دستخط‌هایی از او باقی‌مانده که عهدهایش با خدا و حسینِ زمانش را در آن نوشته است. نامه‌ای از 13سالگی او موجود است که در پایان آن با اخلاص تمام نوشته: «نشانی گیرنده: نمی‌دانم کجایی یامهدی. شاید در دلم باشی یا شاید من از تو دورم. کوچه انتظار، پلاک یامهدی.» شما لحظه‌ای قبل، کلمات راضیه کشاورز را خواندید که چندین سال قبل، با حالی عجیب نوشته بود. این روزها راضیه‌های زیادی با امید پیداکردن پلاک خانه‌ دوست، روزهای‌شان را شب می‌کنند، منتها از آنها بی‌خبریم و شاید باید چند وقتی بگذرد تا سوژه‌ یکی مثل ماه ما شوند.

پیش مردم شمع، در بر می‌کشد پروانه را
همین. بخش آخر حرف‌های ما همین یک مصرعی ا‌ست که خواندید. راضیه پروانه شد و بال‌هایش را باز و بسته کرد تا پر بزند و برود. تا 30 سال بعد، نوجوانانی دور هم جمع شوند و از پروانه و شمعی که آتشش زد بگویند. البته بی‌انصافی است اگر اینجا، شمع را بدنام کنیم. به بمبی که تروریست‌ها در حسینیه جاسازی می‌کنند که شمع نمی‌گویند، می‌گویند؟ راضیه کشاورز، شال و کلاه و چادر می‌کند تا مثل هر هفته برود حسینیه. برخلاف دفعات قبل، کسی از خانواده‌اش با او نمی‌رود. راضیه می‌ماند و خودش و بمبی که در حسینیه رهپویان وصال شیراز جا خوش کرده بود. صدای زنگ تلفن خانه، آن هم دمادم شب، وقتی که دخترکت خانه نیست ترسناک است. ترسناک‌تر خبر تروریست‌هایی است که به هدف‌شان رسیده‌اند. عاشقان حسین علیه‌السلام، در حسینیه‌اش، غریبانه مثل مولای‌شان پر کشیدند. چه مرجع تقلید خوبی دارند حسین‌چی‌ها. پروانه می‌شوند و بال می‌زنند. بیست‌وچهارم فروردین سال 1387، آسمان حسینیه پر از پروانه بود.

عطیه ضرابی