نسخه Pdf

تنهایی بچه‌هایی که برای‌شان وقت نداریم

تنهایی بچه‌هایی که برای‌شان وقت نداریم

دختر بچه پنج‌شش ساله با کاپشن صورتی و کلا بافتنی صورتی و عینک کوچک با قاب صورتی کمرنگ که چشمانش را قاب گرفته بود در کنار مادرش در اتوبوس ایستاده بود. پشتش را به صندلی تکیه داده بود و در دستش یک بسته بیسکویت بود. بیسکویت‌ها انگار بیشتر برایش سرگرمی بودند تا این‌که گرسنه باشد و بخواهد از آنها بخورد. با بسته بیسکویت بازی بازی می‌کرد و سرگرم‌بود.

اتوبوس در ایستگاه ایستاد و دختری هفت ‌هشت ساله همراه مادرش سوار اتوبوس شد. دخترک کاپشن صورتی که معلوم بود از حضور این مسافر تازه وارد حسابی خوشحال شده به حکم غریزه با لبخند به سمت کودک تازه وارد رفت و یکی از بیسکویت‌هایش را به او داد تا آغازی باشد برای باز کردن سر صحبت و یک دوستی کوتاه. مادر بی آن‌که چیزی بگوید، نگاهش کرد. دخترک در برابر نگاه بی‌حوصله مادر گفت: «به بچه بیسکویت دادم » و مادر با همان بی‌حوصلگی زمزمه کرد: «کار خوبی کردی».  دوستی دو دخترک مسافر خیلی طولانی نشد. دو سه ایستگاه بعد آنها باید پیاده می‌شدند. دخترک کاپشن صورتی رو کرد به مادر دخترک تازه وارد و گفت: «میشه عکس بگیریم با هم‌؟» مادر دخترک کاپشن صورتی دستش را در دست گرفت و گفت وقت نداریم باید پیاده شویم. دخترک بی‌توجه به مادر ادامه داد«میشه شماره تلفن بدیم؟»  این بار مادر دخترک تازه وارد به او گفت «وقت ندارید باید پیاده‌شوید». دخترک کاپشن صورتی که نمادی از تنهایی تک‌فرزندها بود همراه مادرش از اتوبوس پیاده شد.  حالا مادر و دختر تازه وارد مانده بودند. دختری هفت، هشت ساله و مادرش . مادر و دختر شروع به صحبت با هم کردند و خندیدند و من به عنوان ناظر این ماجرا با خود فکر می‌کردم اگر مادر دخترک کاپشن صورتی هم کمی بیشتر برای فرزندش وقت می‌گذاشت، دخترک کمتر احساس تنهایی داشت‌؟

سارا زندی - چاردیواری