نسخه Pdf

کشتی بی‌ناخدا

کشتی بی‌ناخدا

مشترک مورد نظر این‌بار پاسخگو نبود. مثل همیشه تقلای من برای پیدا کردنش بی‌نتیجه بود.

مشترک مورد نظر اما خود من بود. من که به مثابه یک کشتی بی‌بادبان و سرگردان بودم؛ همان کشتی که بعد از توفان حوادث در دریا ناپدید شد اما ناخدایش را در خشکی جا گذاشته بود. کشتی سردرگم در اول ماجرا به دست‌های دریا بوسه زد که جا و پناهی برایش شده بود اما فهمید که هر چقدر هم در اعماق ژرف دریا غرق شود باز هم یک صحرای خشک است؛ شاید هم اولین صحرای دنیا با مرغان ماهیخوار. تمام زندگی، تمام پرچم‌ها و بادبان‌هایش فقط برای یک چیز در باد می‌وزند و آن پیدا کردن خود است؛ خودی که فراری‌ است، مثل یک آهوی ماه پیشونی می‌گریزد و ما هم از آن فرار می‌کنیم اما چه باور کنیم و چه نکنیم لحظه‌ میعاد و به هم رسیدن دریا و صحرای خشک، لحظه‌ پیدا کردن خود آدمی ا‌ست. ما آدمیان نابالغ گنجینه‌های زیر خاک را پیدا کردیم؛ اسرار آسمان‌ها را هویدا می‌کنیم و جهان زیر آب را حتی اگر در پستوی نموری باشد کشف می‌کنیم اما کمتر خودمان را پیدا می‌کنیم؛ کمتر به یادمان می‌آید که این خود، بزرگ‌ترین راز این جهان هستی ا‌ست. این خود همان گنج زیرخاکی‌ است؛ همان ستاره‌ای دور در هزاران کیلومتر فاصله از نوک انگشتان ماست. این وجودیت ماست که تعیین می‌کند به کجا برویم؛ این که جهان و افکارمان را به آرمان‌شهری بی‌همتا تبدیل کنیم یا خرابه‌ای که حتی ولگردان شبانه هم طمع سر زدن به آن را ندارند. زندگی می‌کنیم تا خودمان را پیدا کنیم؛ مثل لحظه‌ای که موج‌ها به گرمای شن‌های ساحل خشکی می‌رسند... .

فرهود عباسی‌فرد - تهران