پس از باران

سوگواره‌ای برای صبا ابوعرار، کودک شهید فلسطینی

پس از باران

صبا که به دنیا آمد به خاله گفتم که من دیگر از تنهایی درآمدم. صبح تا شب چشم ازش برنمی‌داشتم و روزها را می‌شمردم در انتظار روزی که صبا بتواند راه برود یا دورتر، روزی که بتواند بدود. با هم برویم و کوچه‌های شهر را طوری نرم بدویم انگار که روی بال نسیم پرواز می‌کنیم. مثل نسیم از کوچه و پس‌کوچه و خیابان و دشت بگذریم. مثل نسیم از لای سیم‌های خاردار بگذریم و حتما تا آن موقع موهای صبا آن قدر بلند شده است که در هوا تاب بخورد. اصلا پدرم می‌گوید به لطف خدا تا آن موقع ریشه سیم‌های خاردار را از مرز زمین‌های غارت شده می‌کنیم. آن وقت تو و صبا می‌توانید بدون ترس از هیچ چیز و هیچ‌کس مثل نسیم از باغ‌های زیتون بگذرید و در خیابان‌های قدس بدوید. پدرم می‌گوید آن روز هوا بوی باروت نمی‌دهد. آسمان دودی نیست. من که نمی‌دانم هوای بدون بوی باروت و دود چه شکلی است، فقط عکس‌ کودکان خوشحال را در کتاب‌های درسی‌مان و کارتون‌های شبکه‌های خارجی دیده‌ام، اما باید حال و هوای خوبی باشد.
خاله، مادر صبا، همیشه می‌گفت باید از خدا بخواهید که وضع‌مان را سر و سامان بدهد. از خدا بخواهید که جنگ تمام بشود و ما به زمین‌های اجدادی‌مان برگردیم. می‌گفت خدا در آسمان‌هاست. باید رو به آسمان دعا کنی،‌ خدا از‌آن‌ور آسمان‌ها می‌بیند، صدایت را می‌شنود و هر چه که بخواهی از آسمان می‌فرستد. من که نمی‌دانم با این همه صدای انفجار خدا می‌تواند صدای ما را بشنود یا با این دودی که آسمان را گرفته می‌تواند از آن‌ورش ما را ببیند یا نه.
اما همیشه رو به آسمان دعا می‌کردم و کلی چیزهای خوب می‌خواستم. مثلا یک عروسک می‌خواستم بزرگ‌تر از عروسکی که بعد بمبباران قبلی دفنش کردیم. یک اتاق خواب می‌خواستم که سقفش هیچ وقت و با هیچ بمبی روی سرم نریزد. یک پدر می‌خواستم که یک هر دو دستش سالم باشد و یکی‌اش را ترکش از مچ نبریده باشد. خلاصه همه‌ روزهای قبل از امروزم شده بودم دعا سوی آسمان که خدا از آن‌ور آسمان ببیند و منتظر بودم همه این چیزهای خوب را از آسمان بفرستد. نمی‌دانم خاله و صبا از خدا چه خواسته بودند که از آسمان موشک فرستاد روی سرشان. حالا باید صبا را مثل عروسک کوچکم که بعد از بمباران قبلی در باغچه دفنش کردم، زیر خاک پنهانش کنیم.
باید صبا را زیر خاک پنهان کنیم تا دیدنش چشمی را آزار ندهد. آخر می‌دانید، مردم این روزها دوست ندارند صحنه‌های دلخراش ببینند. خاطرشان را مخدوش می‌کند. آنها دوست دارند مسابقه‌ فوتبال ببینند. فیلم‌های کمدی ببینند یا با خانواده به پیک‌نیک آخر هفته بروند. این پیک‌نیک را از کارتون‌های شبکه‌های خارجی یاد گرفتم. برادرم می‌گفت امروز که اخبار دنیا را بالا و پایین می‌کرده دیده که نوشته‌اند: جنگنده‌های اسرائیلی در پاسخ حملات موشکی، نواز غزه را بمباران کردند. در این بمباران‌ها که در 200 نقطه انجام شد، دو نفر از اعضای جهاد اسلامی کشته شدند... داشتم فکر می‌کردم جهاد اسلامی یعنی چه. من هشت سالم است و نمی‌دانم جهاد اسلامی یعنی چه.
با خودم می‌گویم صبای یک‌ساله ‌چگونه می‌دانسته این چیزها چیست و اصلا چگونه به عضویت این گروه درآمده. هر چه فکر می‌کنم نمی‌توانم قامت خاله و بدن کوچک صبا را در لباس نظامی و با اسلحه تصور کنم. امروز بدن صبا محمود ابوعرار و مادرش را مثل عروسکم در خاک پنهان کردیم تا چشم دنیا از دیدن‌شان آزرده نشود. تا کودکان خوشحال کارتون‌های خارجی همچنان بتوانند با پدر و مادرشان به پیک‌نیک آخر هفته بروند و خیال‌شان راحت باشد که از آسمان بمبی روی سرشان نمی‌افتد. حالا هم نشسته‌ام به آسمان نگاه می‌کنم و منتظرم خدا کادوها‌یم را بفرستد. همان‌هایی که گفتم،‌ به‌ اضافه‌یک صبا و یک خاله.