گلایه‌های کارون

گلایه‌های کارون

علیرضا رأفتی روزنامه‌نگار

توی ماشین‌ا‌ش که نشستم داشت بلند بلند و به زبان عربی با تلفن همراهش صحبت می‌کرد. همین که جاگیر شدم، دست‌گیرم شد که حرف طرف مقابل را به بهانه این که مسافر دارد برید و خداحافظی کرد. حالا ده دقیقه‌ای می‌شود در کوچه پس کوچه‌های بافت قدیمی محله نادری اهواز در ترافیک مانده‌ایم. ترافیک که نه، می‌شود گفت پیچیده شدن ماشین‌های چند کوچه تنگ به یکدیگر.
- داداش آهنگ چی گوش می‌دی برات بذارم؟
- فرقی نمی‌کنه. همایون شجریان داری؟
کمی لیست پخش گوشی‌اش را بالا و پایین می‌کند و کلافه می‌گوید:
- بی‌خیال بیا همین رو گوش بده.
و صدای یک موسیقی پاپ عربی را بلند می‌کند. شیشه‌ها را می‌دهد بالا و کولر را روشن می‌کند. هوای اسفندماه اهواز، اردیبهشت تهران است منتها بدون دود و آلودگی.
   
نگاه کن! کاکایی‌ها برگشته‌اند. باز برای من از روی آن دایره المعارف همراهت نرو روی منبر که «زیست‌بوم کاکایی‌ها نیمکره شمالی است و بیشتر سیبری زندگی می‌کنند.» باز مثل لاک غلط گیر روی کلام من خط نکش که «کاکایی‌ها برگشته‌اند غلط است. باید بگویی آمده‌اند. چون وطن‌شان جای دیگری است.» اصلا به من بگو توی همان سیبری کسی مثل آن دختربچه می‌رود روی پل سفید تا بهشان غذا بدهد؟ وطن آدم جایی است که دلش با دل مردم آنجا پیوند بخورد. باور کن کاکایی‌ها اگر اجبار گرم شدن هوا نبود، دامن کارون را رها نمی‌کردند و نمی‌رفتند سیبری.
   
حالا گوشی‌اش را گذاشته روی نقشه تا از ترافیک نجات‌مان بدهد. 24 ساله است و سه سال است ازدواج کرده. خواهرش کرج زندگی می‌کند.
- ترافیک‌های اینجا که خوبه. من هر بار میام کرج دیوانه می‌شم از ترافیک.
می‌خندم و تأیید می‌کنم.
- اما شاید من هم زندگیم رو جمع کنم و برم کرج زندگی کنم. اینجا زندگی هر روز داره سخت‌تر می‌شه.
می‌روم توی حرفش که اصلا این چه فکر و خیالی است که می‌کنی. من اگر جای تو بودم از کنار کارون تکان نمی‌خوردم. حیف این آرامش و هوا و زندگی نیست؟ تلخ می‌خندد.
- کدوم آرامش عامو؟ امروز از بعد از ظهر آب شرب‌مان قطعه. کار امروز نیست. هر روز همین بساطه. یا شیر را که باز می‌کنی لجن می‌یاد یا چند ساعت توی روز قطعی آب کلافه‌ات می‌کنه. من کوت عبدا... زندگی می‌کنم. می‌دونی کجاست؟
گوش‌هایم زنگ می‌خورد. خیلی دوست داشتم یک سر بروم کوت عبدا... تا اوضاعش را بعد از بحران سیل و فاضلاب قبلی ببینم. می‌گویم بیشتر برایم تعریف کند.
- دفعه قبل که سیل اومد فاضلاب‌مان سرازیر شد توی کوچه‌ها. حالا من می‌گم کوچه تو فکرت می‌ره سمت کوچه‌های تهران. نه عامو. منظورم از کوچه یک ممر تنگ پر از چاله است. من که مسافرکشم نصف دخلم را باید بدم خرج جلوبندی ماشین. بس که کوچه پس کوچه‌های کوت عبدا... و اسلام آباد غیرقابل عبوره. همین صبح یه پراید گیر کرده بود توی کوچه‌مان و مستاصل می‌پرسید از کجا باید بره که ماشین نوش خراب نشه. بعد از سیل گذشته مسؤولان اومدند و رفتند و وعده دادند اما همه چیز بدتر شد. الان چندتا کارگر می‌آن لجن رو با بیل خالی می‌کنند گوشه و کنار کوچه‌ها و می‌رن که می‌رن. بعد چند روز چندتا کارگر دیگه می‌آن اون لجن‌ها رو که دیگه خشک شده و چسبیده به زمین به زور بیل می‌ریزند توی وانت و می‌برند.
   
اصلا نمی‌خواهی ماجرای کاکایی‌ها را قبول کنی، نکن. چهره‌ تودار کارون را چه می‌گویی؟ فکر کرده‌ای من به عمرم رودخانه ندیده‌ام؟ زاینده رود را وقتی باز می‌کنند و پل خواجو را بازتاب می‌دهد، ندیده‌ام؟ اصلا ذات رودخانه این است که وقتی نگاهش کنی ردی از آسمان و خودت را ببینی. رودخانه چیزی را در دلش نگه نمی‌دارد. برمی‌گرداند به خودت. اما کارون فرق دارد. اغلب اوقات انگار چهره‌ جهان پیرامونش و هرکس که نگاهش می‌کند را برای خودش نگه می‌دارد. پس نمی‌دهد. انگار دلش اندازه تمام آدم‌هایی که نگاهش می‌کنند جا دارد.
   
جوان طوری سکوت کرده که انگار اصلا حرفی نبوده و نیست. انگار حرف‌هایش تمامی ندارد و اگر بخواهد بگوید باید همین‌طور بگوید، اما ترجیح می‌دهد سکوت کند طوری که انگار هیچ نبوده. می‌خواهم پیاده شوم. کرایه را حساب می‌کنم اما نمی‌گیرد. با اصرار کرایه را می‌دهم. می‌گوید:
- آخه تو مهمان مایی. پس حالا که این‌طور شد، شماره‌ات رو دارم، شب تماس می‌گیرم که بریم با هم فلافل بخوریم مهمان من.