می‌خواهم زنده بمانم

می‌خواهم زنده بمانم

علیرضا رأفتی روزنامه‌نگار

 داستان معروفی است و نمی‌دانم اولین بار از ذهن و قلم کدام نویسنده سرازیر شده است. همان داستانی که دو بیمار را در اتاقی در یک بیمارستان روایت می‌کند. یک بیمار بدحال رو به مرگ که گوشه اتاق افتاده و یک بیمار با وضع عمومی بهتر که تختش کنار پنجره است. بیمار کنار پنجره هر روز چند ساعت از نماهای جذاب و زیبا و امیدوارکننده بیرون از پنجره برای بیمار دوم می‌گوید و بیمار دوم که دیگر از زندگی سیر شده با شنیدن توصیفات بیمار اول کم‌کم به زندگی امیدوار می‌شود و به شوق رفتن و دیدن آن مناظر زیبای بیرون پنجره بیماری‌اش بهبود پیدا می‌کند و پس از بهبود بیماری می‌رود که منظره پشت پنجره ببیند اما متوجه می‌شود که پنجره رو به یک دیوار بزرگ است و بعد می‌فهمد که بیمار اول اصلا نابیناست!
حالا حکایت نگاه بعضی نویسنده‌هاست و تلاشی که آنها برای امید دادن به مردم ناامید دارند. من هم دوست ندارم سیاه بنویسم. هر قدر هم که دنیا سیاه باشد. هر قدر هم که هر چه چشم بچرخانیم جز سختی و پلیدی نبینیم، باز دوست دارم چشم‌هایم را ببندم و از زیبایی و امید بنویسم. اما مدتی است که دیگر هر چه از این پنجره نگاه می‌کنیم زیبایی را نمی‌بینیم. این یک حرف مثالی و آن یک پنجره نمادین نیست. به واقع، وقتی پشت پنجره واقعی خانه واقعی‌مان در این شهر واقعی می‌ایستیم، واقعا چیزی از زیبایی پیدا نیست. یا به بیان بهتر اصلا چیزی پیدا نیست.
اوایل شروع آلودگی هوا در تهران همین‌جا یادداشتی نوشتم با این مضمون که برج میلاد فانوس دریایی ساحل تهران است و روزهایی که پیدایش نیست بیم این را داریم که در این دریا غرق شویم و به ساحل نرسیم. اما حالا دیگر صحبت برج میلاد چند صد متری نیست. دیگر وضعیت آلودگی هوا به جایی رسیده که هیچ چیز از فاصله چند صد متری پیدا نیست و شهر در ابر غلیظی از آلودگی و بی‌تفاوتی مسوولان فرو رفته است. و ما همچنان پشت این پنجره ایستاده‌ایم بلکه چیزی از زیبایی به چشم‌مان بیاید.