امروز 25 اسفند زادروز پروین اعتصامی است
خاطرهای شیرین از دیدار دانشور و پروین اعتصامی
نام اصلی پروین، رخشنده بود و سرودن شعر را از هشتسالگی آغاز کرد. پدر پروین، یوسف اعتصامالملک آشتیانی، نقش بسیار مهمی در رشد ادبی و افزایش تمایل پروین به ادبیات داشت. نخستین شعرهای پروین در مجلهای به نام «بهار» منتشر شد که این مجله را پدرش منتشر میکرد. شعرهای پروین در مجله بهار با استقبال ویژه اهالی شعر و ادب مواجه شد.
همچنین آنگونه که در تاریخ آمده پدر پروین قطعات دلکش و زیبا از کتب خارجی به فارسی برمیگرداند و دختر خردسالش را به نظم آنها تشویق میکرد. همین کار موجب شد که علاقه پروین به شعر و ادب فزونی گیرد و سرانجام او به طور جدی در عرصه شعر به فعالیت پردازد.
پروین به همراه پدرش که به واسطه انتشار مجله بهار جایگاهی در میان اهالی فضل و ادب و هنر آن روزگار داشت، در تعدادی از محافل آن روزگار حضور پیدا میکرد. در یکی از همین محفلها، محمدتقی بهار مشهور به ملکالشعرا؛ شاعر پرآوازه آن روزگار، به استعداد پروین پیبرد و او را تشویق و از او حمایت کرد. این آشنایی منجر به این شد که بعدها بهار مقدمهای بر دیوان اشعار پروین بنویسد که در ابتدای دیوانش
موجود است.
سیمین دانشور کتابی با عنوان «شناخت و تحسین هنر» دارد که شامل مجموعه مقالات اوست. دانشور یک سال پیش از مرگ پروین در سال 1320، با او دیداری داشته و خاطرهای از او دارد. دانشور که آن زمان 19ساله بوده، چنین مینویسد: «در دانشکده ادبیات، پشت میز کتابداری میدیدمش. چشمهای درشتش کمی تاب داشت و روسری سر میکرد. بیشتر دانشجویان «خانم کتابدار» صدایش میکردند و من «خانم». مرحوم فروزانفر، مرا «دوشیزه مشکین شیرازی» مینامید تا اشارتی باشد به پوست آفتابخورده جنوبیام. اما او یک روز گفت: «دانشور! کلیات او.هنری را به امانت بردهای و پس نیاوردهای. جریمه میشوی.»
آن روزگار، ویرِ او.هنری داشتم و از پایان غافلگیرکننده داستانهای کوتاهش خوشم میآمد.
گفتم: «تمامش نکردهام.»
گفت: «تو بیاور، دوباره امانت بگیر!»
دانشجوی پسری که بعدها شناختمش؛ دکتر محمد معین در کنارم، به انتظار گرفتن کتاب، بیتاب مینمود.
گفت: «خانم پروین اعتصامی گزارش نمیدهد. هوای دخترها را دارد.»
خود خودش بود. غافلگیر شدم. وقتی آدم جوان است، انتظار دارد که هر آن اتفاق خوشی برایش بیفتد و اتفاق خوش افتاده بود. میدانستم که بایستی میشناختمش. میدانستم که این خانمخانمها را در ذهنم، در قلبم، در کل وجودم، جایی دیدهام، یا باید دیده باشم یا شنیده باشم.
سیر نگاهش کردم. کمی چاق اما غمگین مینمود و مثل شعرش بلندبالا نبود. سرش که خلوت شد، به اشارهاش به مخزن کتابخانه رفتم. خواستم دستش را ببوسم که نگذاشت.
چای که میخوردیم، دوتا از بهترین شعرهایش «سفر اشک» و «مست و هوشیار» را از زبان من شنید. اما نتوانستم لبخندی به لبهای بستهاش اهدا کنم. حتی حیرت نکرد که «قندپارسی»اش تا شیراز رفته و برگشته.»