حکیم، مرید، سنگ
امید مهدینژاد طنزنویس
در یکی از ایالتهای کشور دوست و برادر و از جان بهتر، جمهوری خلق چین، حکیمی غیرقابل پیشبینی زندگی میکرد که به بیان جملات قصار خاص در گلوگاههای خطیر و خلق موقعیتهای جنجالی به قصد نتیجهگیریهای اخلاقی مشهور بود و مریدان همواره فاصله لازم را با وی حفظ میکردند تا در پروسه حکمت عملی وی آسیب جدی نبینند.
روزی از روزها، حکیم بر اثر تدبر و تعمق شدید در احوال کائنات، ناگهان دچار شور غیرقابل کنترل معنوی شد، بهطوری که اتاق خود را به هم ریخت و کتابها و کاغذها را به بیرون پرتاب کرد. تنی چند از مریدان که شجاعت بیشتری داشتند، دست و پای حکیم را گرفتند و به برانکارد بستند و به مریضخانه بردند. در مریضخانه اطبای حاذق با تزریق چند آرامبخش قوی، حکیم را نخست آرام و سپس به بخش منتقل کردند.
عصر آن روز دوستان حکیم، حکمای رقیب و مریدان برجسته که خبردار شدند حکیم در بستر بیماری افتاده است دستهجمعی به ملاقات وی رفتند. حکیم وقتی ملاقاتکنندگان را دید، پرسید: اینان که هستند؟ پرستار گفت: دوستان تو هستند که به دیدار تو آمدهاند. حکیم سنگ برداشت و به طرف یکیک آنها انداخت. ملاقاتکنندگان فحش دادند و گریختند، به جز یک نفر که سر جای خود ایستاد و تکان نخورد. حکیم نگاهی به وی کرد و گفت: تو چرا فرار نمیکنی؟ ملاقاتکننده گفت: اینان که گریختند مدعیان دوستی بودند. دوست از دوست نترسد و از سنگ جفایش نگریزد. حکیم که احساس کرد پس از سالها یک مرید واقعی جالب پیدا کرده است، وی را در آغوش گرفت و از آنجا که خود نمیتوانست از جایش برخیزد، باقی سنگها را به وی داد تا از پنجره به طرف مدعیان دوستی پرتاب کند و خود خاموش شد تا آرامبخشها بهتر بتوانند وی را مورد آرامبخشی قرار دهند.
روزی از روزها، حکیم بر اثر تدبر و تعمق شدید در احوال کائنات، ناگهان دچار شور غیرقابل کنترل معنوی شد، بهطوری که اتاق خود را به هم ریخت و کتابها و کاغذها را به بیرون پرتاب کرد. تنی چند از مریدان که شجاعت بیشتری داشتند، دست و پای حکیم را گرفتند و به برانکارد بستند و به مریضخانه بردند. در مریضخانه اطبای حاذق با تزریق چند آرامبخش قوی، حکیم را نخست آرام و سپس به بخش منتقل کردند.
عصر آن روز دوستان حکیم، حکمای رقیب و مریدان برجسته که خبردار شدند حکیم در بستر بیماری افتاده است دستهجمعی به ملاقات وی رفتند. حکیم وقتی ملاقاتکنندگان را دید، پرسید: اینان که هستند؟ پرستار گفت: دوستان تو هستند که به دیدار تو آمدهاند. حکیم سنگ برداشت و به طرف یکیک آنها انداخت. ملاقاتکنندگان فحش دادند و گریختند، به جز یک نفر که سر جای خود ایستاد و تکان نخورد. حکیم نگاهی به وی کرد و گفت: تو چرا فرار نمیکنی؟ ملاقاتکننده گفت: اینان که گریختند مدعیان دوستی بودند. دوست از دوست نترسد و از سنگ جفایش نگریزد. حکیم که احساس کرد پس از سالها یک مرید واقعی جالب پیدا کرده است، وی را در آغوش گرفت و از آنجا که خود نمیتوانست از جایش برخیزد، باقی سنگها را به وی داد تا از پنجره به طرف مدعیان دوستی پرتاب کند و خود خاموش شد تا آرامبخشها بهتر بتوانند وی را مورد آرامبخشی قرار دهند.