كاپیتان چایی می‌ریزد...

یادداشتی از حامد عسکری شاعر و نویسنده

كاپیتان چایی می‌ریزد...

 عصبانیتش را تا حالا ندیدم. همیشه قیافه‌اش یك جوری است كه حس می‌كنی دارد می‌خندد. چهل و چند ساله است و همین نوروز عروسی دخترش است. حاج‌اصغر را می‌گویم. همكار شریف ما و آبدارچی نازنین تحریریه. ساكت و سر به زیر و آرام كارش را می‌كند و با كسی كاری ندارد. معمولا چایی وقت تعیین‌شده را كه به بچه‌های تحریریه می‌رساند بعد می‌نشیند توی آبدارخانه و مجلاتی كه برای روزنامه می‌رسند را ورق می‌زند، اوایل فكر می‌كردم فقط سرسری نگاه می‌كند و در حد تیترخوانی می‌گذرد و می‌رود. آشناتر كه شدیم و نزدیك‌تر، دیدم نه بابا با یك مجله‌خوان حرفه‌ای مواجهم. آن هم چی؟ مجلات تخصصی هوافضا. شاید باورتان نشود من باید برای تكمیل این یادداشت مثلا نیم‌ساعتی توی گوگل سرچ كنم و اسم چهارتا هواپیما و میگ و جت سرچ كنم ولی او عین عادل كه در مورد فوتبال حرف می‌زند در مورد هواپیماها حرف می‌زند. شما عكس دوتا هواپیمای جنگی را نشانش بده، كشور سازنده سال شروع طراحی و ساخت، مصرف بنزین و برد راكت‌ها و مسافت استارت تا پرواز و همه‌چی‌اش را موبه‌مو برایت توضیح می‌دهد. آن سری هم كه یك هفته‌ای مسكو رفته بودم گیر داده بود حتما برو و جلوی كارخانه سوخو یك عكس بگیر برای من بیاور ... خلاصه كه دنیایی داریم در تحریریه با كاپیتان حاج‌اصغر ماجراها 
داریم ...
اینها را نوشتم كه بگویم حاج‌اصغر یكی از هزاران نفری است كه شناس و ناشناس كنارمان زندگی می‌كنند و شاید نشده یا نتوانسته‌اند به آرزوهایشان برسند. من نمی‌دانم آرزوی حاج‌اصغر در زمینه شغلی چی بوده؟ خلبانی؟ تعمیرهواپیما؟ مهندس پرواز؟ خلبان جنگنده؟ هرچه كه بوده را نمی‌دانم اما این را می‌دانم وقتی عصرها كه سرش خلوت‌تر است می‌افتد توی بریده كاغذ روزنامه‌هایی كه با موضوع هواپیماها مطلب و عكس دارند را مطالعه و مرتب می‌كند وقتی چایی ساعت آخر را می‌آورد چشم‌هایش برقی می‌زند كه گویا از قراری عاشقانه برمی‌گردد. حاج‌اصغر الان یك شغل دارد، مهربان است و نان حلال درمی‌آورد، دمش هم گرم ولی همیشه ته دلم با دیدنش یك مالشی می‌رود كه: چرا نشد؟ راستی شما چند حاج‌اصغر 
دور و برتان می‌شناسید؟