کار گلستان درست نبود!
رابطه با آقای گلستان یكی از بحثبرانگیزترین و شاید مهمترین فصل زندگی او باشد كه هنوز هم، محل بحثهایی است كه هر چند وقت یكبار، بهانهای برای طرح آنها پیدا میشود.
تا به حال هیچوقت نخواستهام درباره آقای گلستان صحبت كنم!
بهدلیل اینكه احساس میكنم پای یك احساس عاطفی در میان بوده است كه اطرافیان باید بهرغم دیدگاههای خاص خودشان، حرمت آن عشق را نگه دارند. با وجودی كه درباره گلستان خیلی چیزها میدانم و خودش هم این را میداند، اما تا به حال نخواستهام به حرمت فروغ و همكاری و ارتباطی كه در مقطعی سازنده بود و فروغ را به عرصه جدیدی وارد كرد، در این باره حرفی بزنم.
این تصور خودم است كه دارم میگویم. فروغ بعد از مرگ خودش با اشعاری كه در مقاطع مختلف زندگی داشت، توانست با چهار پنج نسل ارتباط برقرار و فكر، خواسته و تمایل آنها را نمایندگی كند. گلستان كی توانست چنین توفیقی را بهدست بیاورد؟ به هر حال این گستره نفوذ اجتماعی فروغ، باعث شد نوعی حسادت در آقای گلستان پیش بیاید و شروع به تحقیر و تخریب دیگران كند و
به هر شكلی كه میتواند، اسطوره فروغ را در ذهن علاقهمندانش بشكند! برایم بسیار اسباب تعجب است. این چه رفتاری است كه ایشان اخیرا كرد و نامههای خصوصی دورانی از ارتباط خود با فروغ را به دست خانم میلانی داد كه منتشر كند؟ اگر نویسنده حرفی برای گفتن داشته باشد، میزند و دلیلی ندارد روابط و حرفهای خصوصیاش را دیگران بدانند.
آقای گلستان این رفتار خود را اینطور توجیه میكند كه چهرههای شاخص و اسطورهها زندگی خصوصی ندارند... یعنی تا كجا زندگی خصوصی ندارند؟ مسائل شخصی و روابط كاملا غیر مرتبط با مردم، در چه حد میتواند در اختیار آنها قرار گیرد؟ آیا هر چیزی را كه در پستوی ذهن و زندگی انسان هست، باید با این توجیه بیرون ریخت و لو داد و آنها را عریان در میانه میدان جامعه مطرح كرد؟ همینگوی حرف جالبی میزند و میگوید: اگر دیگر حرفی ندارید و كاری نمیتوانید انجام دهید، یك هفتتیر بردارید و به مغز خودتان شلیك كنید!