دلم از زندگی آپارتمانی می‌گیرد

بازخوانی 2 گفت‌وگوی روزنامه جام‌جم با زنده یاد جمشید مشایخی

دلم از زندگی آپارتمانی می‌گیرد

 چند روز قبل كه جمشید مشایخی از همه شایعات عبور كرد و در روز سیزده‌بدر، واقعی‌ترین اتفاق زندگیش رقم خورد و برای همیشه از دیار خاك به آسمان رفت، شبكه‌های اجتماعی پر شد از دیالوگ ماندگار او در فیلم سوته دلان؛ «همه عمر دیر رسیدیم... »! اما برای من زنده‌یاد جمشید مشایخی در سه پلان ماندگار شده است. اولی دهه 60 بود و از تلویزیون مراسمی را تماشا می‌كردم، یادم نیست چه بود، اما دقیقا یادم هست كه جمشید مشایخی را روی سن دعوت كردند. او آمد و خم شد، دست به روی سن گذاشت و بعد دستش را به پیشانی برد. از همان لحظه تواضع این مرد در ذهنم ماندگار شد و بعد از آن فكر می‌كردم همه بازیگران باید اینجوری باشند كه البته بعدها فهمیدم فقط چند نفرشان متواضعند! دومی وقتی بود كه به پشت صحنه فیلم بانوی من به كارگردانی زنده یاد یدا... صمدی رفتم كه مشایخی هم در آن بازی داشت. از نقش‌هایی كه او بازی كرده بود (رضا تفنگچی، كمال‌الملك، پدربزرگ و...) تصور می‌كردم كه باید مرد چهارشانه و درشت اندامی باشد اما او پیرمردی ریزاندام و لاغر بود با صورتی درخشان و نگاه و لحنی مهربان، فقط خدا را شكر كه ظاهرش با تصوراتم تفاوت داشت، اما منش و مرامش همان‌چیزی بود كه در ذهن داشتم.   
سومی هم آبان سال 96 بود كه به او تلفن كردم تا گپی بزنم درباره حال خوب و سبك زندگی و همان سوال همیشگی كافه كه چه كنیم در این دنیای وانفسا حالمان خوب شود. شانس كم و بیش با من همراه بود كه همسرش تلفن خانه‌اش را جواب نداد؛ چون معمولا در پاسخ به این سوال كه آیا می‌توانم با آقای مشایخی صحبت كنم دو جواب می‌داد: استاد سر كار هستند.  استاد در حال استراحت هستند. . .  شانس با من یار بود كه استاد خودش تلفن را جواب داد. كمی سرماخورده بود كه با همان مهربانی همیشگی گفت اگر من حوصله آرام صحبت كردنش را دارم او می‌تواند به سوالاتم جواب دهد البته اگر زیاد نباشد و سخت نباشد. . . .  
مهربان بود و صبور بود و امروز در قطعه هنرمندان به خاك سپرده می‌شود. صبور بود و گرنه از روز سیزده فروردین تا به امروز صبر نمی‌كرد تا آنهایی كه زنده‌اند برای خاك‌سپاری‌اش چنین برنامه بلندمدتی را تدارك ببینند. 

آپارتمان مانند زندان است
آن روز بهم گفت كه دلش در آپارتمان می‌گیرد. گفت كه دلش حیاط‌های قدیمی را می‌خواهد كه باغچه داشت و حوض. گفت كه قدیم‌ها مردم در دل طبیعت زندگی می‌كردند و آنقدر با طبیعت درهم آمیخته بودند كه طبیعت را به خانه‌های خود می‌آوردند. اما الان هم از طبیعت فاصله گرفته‌اند و هم در خانه‌هایی زندگی می‌كنند كه شبیه زندان است، زندانی با دیوارهای گچی. مشایخی بر این باور بود كه مردم چون از ذات طبیعت دور شده‌اند رفتارها و گفتارشان هم مصنوعی و متظاهرانه شده است. مردم روستا چون هنوز در كنار طبیعت زندگی می‌كنند راستگوترند. از خشونت مردم امروزی گفت و این كه دیگر طبیعتی باقی نمانده كه روحیه مردم را تغییر دهد، شفاف كند و راست گفتار. 
مشایخی گفت: بهترین كاری كه در این زندان با دیوارهای گچی می‌توان انجام داد كتاب خواندن است. كتاب موجود بی‌آزاری است كه خیلی چیزها به آدم یاد می‌دهد. 
زنده‌یاد مشایخی در گفت‌وگویی كه سال 95 به مناسبت زادروز و 82 سالگی‌اش با همكارم آذر مهاجر انجام داد هم گفته بود:  بعد از 82 سال، احساس می‌كنم گاهی شاید خیلی وقت‌ها، زمان را بیهوده هدر داده‌ام.  كاش بیشتر می‌خواندم.  در خلوت خودم می‌گویم، آن وقت‌ها كه می‌توانستم چرا نخواندم! خیلی بیشتر می‌توانستم بخوانم اما نخواندم!

تنبیه خاص مادر 
استاد مشایخی در همین گفت‌وگو خاطره‌ای از اولین و آخرین ناسزایی را ذكر كرده بود كه در نوع خودش بی‌نظیر است: پدرم یك تانك اسباب‌بازی از سوئد آورده بود كه نمی‌شد در تهران نمونه‌اش را دید.  خیلی خاص بود و لوله‌اش با سنگ فندك كار می‌كرد.  وقتی چهار ساله شدم، مادر این تانك را به من داد.  همسایه‌ای داشتیم كه می‌خواست تانك مرا به مهمان‌هایش نشان بدهد.  من تانك را بردم و آنها موتور تانك را برداشتند.  وقتی به خانه برمی‌گشتم، جلوی در خانه مادرم پرسید چرا تانكت این‌طوری شده؟ گفتم: این پدرسوخته‌ها این كار را با آن كردند! مادرم عصبانی شد و از مردی كه در كوچه نشسته بود، سیگارش را گرفت و پشت دستم را سوزاند. 
شاید باور نكنید من نه برای خودم غصه خوردم و نه از دست مادرم عصبانی شدم.  دلم برای مادرم بیشتر از دستم می‌سوخت و برای او غصه خوردم كه چرا باید حرفی می‌زدم كه او تا این حد عصبانی و ناراحت بشود! این اولین و آخرین ناسزایی بود كه به كسی گفتم. 
با همه اینها آقای بازیگر كه همه به تواضع و فروتنی او باور دارند یادآور شده بود كه تواضع را از مادرش یاد گرفته و پدرش روزی به او یادآوری كرده بهتر است كلاه سر آدم برود تا كلاه سر آدم‌ها بگذارد !

عبور از مَنیت 
آن روز كه با استاد مشایخی هم‌صحبت شدم با آن سرماخوردگی كه به گفته خودش داشت مزمن می‌شد و اذیتش می‌كرد از هر دری حرفی زدیم تا رسیدیم به زندگی خانوادگی‌اش و موفقیتی كه داشته و این كه همه می‌دانند چقدر همسرش را دوست دارد و به او احترام می‌گذارد. 
زنده یاد مشایخی گفت: به نظر من خداوند اصلا آدم‌ها را شبیه هم نیافریده. حتی دوقلوها هم با یكدیگر تفاوت‌هایی دارند. وقتی دو نفر با هم ازدواج می‌كنند باید بخشی از خواسته‌های خود را نادیده بگیرند و با هم یكی شوند.  بهتر است خواسته‌هایی كه زیاد مهم نیست، نادیده گرفته شود. اگر منیت پا بگیرد، زندگی مشترك به طلاق منتهی می‌شود و آن وقت تكلیف بچه‌ها چه می‌شود. 

جمشید پسر یك شیمیدان 
جمشید مشایخی در گفت‌وگو با آذر مهاجر به نكات جالبی از پدرش اشاره كرد:   گویند پدر تو بود فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل؟ بنابراین چیزهایی كه می‌گویم فقط جنبه تاریخی دارد و تعریف از خود نیست.  این تاریخ زندگی من است: پدرم تحصیلكرده آلمان و سوئد و شیمیست بود، افسر مهندس تسلیحات ارتش بود، اولین حرفه‌اش رئیس اسیدسازی بود و آخرین شغلش رئیس كل كارخانجات پارچین! مادرم از نوادگان نادر بود.  عموی بزرگ مادر من زمانی كه من بچه بودم از كلات نادری حق الحساب می‌گرفت! دایی پدر من در انقلاب مشروطه یكی از بزرگان بود و عكسی از او و عموی كوچك‌تر پدرم همراه باقرخان و ستارخان دیده‌ام.  همه اینها سر جای خود اما من جمشید هستم.  همین جمشیدی كه می‌بینید و می‌شناسید. 
​​​​​​​
خداحافظ آقای مهربان
امروز سنگی به قطعه هنرمندان بهشت زهرا (س) اضافه می‌شود و برای ما فقط خاطراتی از مردی به یادگار می‌ماند كه آن‌قدر متواضع بود كه جای همه عذرخواهی می‌كرد.  انگار دوست داشت همه دلخوری‌ها و رنجش‌ها را روی دوش نحیف خود بگذارد تا دیگران بدون رنجش زندگی كنند. شادی روحت بیش باد مرد دوست‌داشتنی!