اعضای بدن 2 كودك به بیماران نیازمند نوید زندگی دوباره داد
پروندهای برای کودکان اهداکننده عضو
فرزند برای پدر و مادر یعنی همه چیز. یعنی جان شیرین، امید به زندگی و عشق و تلاش مضاعف برای ساختن آیندهای بهتر. حاضرند هركاری انجام دهند و حتی از جان شیرین خود بگذرند تا فرزندشان كوچكترین كمبودی در زندگی نداشته باشد، اما گاهی اوقات شرایطی پیش میآید كه همین پدر و مادر از فرزند خود دست میكشند تا فرزندان پدرها و مادرهای دیگری زنده بمانند. پدر و مادر ابوالفضل صفری و امیررضا باقرزاده هم دست از جان شیرین فرزندانشان كشیدند تا جان بیماران دیگری را كه نیازمند اهدای عضو هستند نجات دهند. قرار بود ابوالفضل امسال تازه به كلاس اول برود. پدر و مادرش تمام وسایلش را آماده كرده بودند و منتظر روزی بودند كه او را برای اولین بار به مدرسه ببرند و از دیدن قد و بالایش در لباس مدرسه لذت ببرند، اما یك حادثه باعث شد نام ابوالفضل به عنوان قهرمان در روستای حی شهرستان خدابنده زنجان، دهان به دهان میان مردم بچرخد.
علیا... كردلو، دایی ابوالفضل در مورد روز حادثه میگوید:
« آن روز ابوالفضل در انبار خانهشان مشغول بازی بود. هنوز هم نمیدانیم این اتفاق چطور برای ابوالفضل افتاد. فقط همین قدر میدانیم هنگام بازی، لاستیك بزرگ تراكتور كه در انباری خانهشان بود، روی او سقوط كرده بود. زمانی كه این اتفاق افتاد، خواهرم مشغول شستن لباس در حیاط بود. پس از مدتی خواهرم پسرش را در حالیكه بیهوش روی زمین افتاده بود، پیدا كرد. سپس با همسرش تماس گرفت تا او را به درمانگاه ببرند. پس از انتقال او به درمانگاه، پزشك گفت بچه وضعیت خوبی ندارد و حتما باید به بیمارستان مجهزتری منتقل شود و از زنجان درخواست بالگرد كرد. قرار شد برای تحویل دادن بچه به بالگرد به زرین رود برویم، اما بعد از مدتی اعلام كردند شرایط هوایی برای فرود آمدن بالگرد مساعد نیست.»
تصمیمی که روح بزرگ می خواهد
هر ثانیه و دقیقهای برای ابوالفضل حیاتی بود و او باید هر چه سریعتر به یك مركز درمانی مجهزتر منتقل میشد. دایی او ادامه میدهد: «خواهرزادهام را با آمبولانس به بیمارستان منتقل كردیم. چند روز بستری بود و كادر درمان بیمارستان بعد از انجام آزمایشها و معاینههای لازم اعلام كردند ابوالفضل مرگ مغزی شده و هیچ راه برگشتی ندارد، با این حال امید داشتیم ابوالفضل برگردد و صبر كردیم، اما بعد از چند روز مشخص شد دیگر امیدی به نجات او وجود ندارد و برای همین مسؤولان بیمارستان آیتا... موسوی زنجان به ما پیشنهاد اهدای عضو دادند. همسر خواهرم گفت مشكلی با این اقدام خداپسندانه ندارد، اما باید با دیگر اعضای خانواده هم مشورت كند.
خواهرم هم در بیمارستان بود و كم و بیش متوجه علت رفت و آمد مكرر پزشكان شده بود. با او صحبت كردم وگفت چند روز است شاهد گریه مادران هستم و آنها را خوب درك میكنم.
اگر قرار است با اهدای عضو فرزند من، بچهها و بیماران دیگری از مرگ نجات پیدا كنند، من هیچ مشكلی ندارم و موافق هستم. خواهرم با 25 سال سن روح خیلی بزرگی داشت كه توانست چنین تصمیم بزرگی را بگیرد. به آنها گفتیم اگر پزشكی كه میشناسیم مرگ مغزی ابوالفضل را تایید كند، رضایت نامه را امضا میكنیم. پزشك آمد و بعد از معاینه ابوالفضل گفت بچه مرگ مغزی شده و نمیتوان كاری برای او انجام داد.
او البته این را هم اضافه كرد كه تایید من كافی نیست و پزشكان بیمارستان سینا هم آزمایشهای لازم را روی او انجام خواهند داد. با صحبتهای او، ما هم متقاعد شدیم. مراحل اهدای عضو را به ما توضیح دادند و بعد ازآن رضایتنامه را امضا كردیم.
اهدای عضو انجام شد و تا جایی كه خبر دارم، اعضای بدنش به چند نفر اهدا شد.»
دایی ابوالفضل میگوید:« با اینكه ابوالفضل اولین فرزند پدر و مادرش بود و آرزوهای زیادی برایش داشتند، اما خوشحال هستند كه توانستند با تك تك اعضای بدن او جان بیماران نیازمند را نجات دهند. مردم روستا میگفتند با دیدن برنامه شركت كننده عصر جدید كه در آن ماجرای اهدای عضو را با استفاده از شن به تصویر كشیده بود، به یاد ابوالفضل و كار نیك پدر و مادرش افتاده و با تمام وجود گریه كرده بودند. خواهرم هنوز هم میگوید اگر مرده یا زنده آدم میتواند باری از روی دوش دیگران بردارد، حتمانباید دریغ کرد.»
پرواز پر برکت
امیررضای 5/5 ساله هم سرنوشتی مثل ابوالفضل داشت. او هم هنگام بازی دچار سانحه شد. حسن باقرزاده، پدر امیررضا از آن روز برای تپش تعریف میكند.
«پسرم همیشه برای بازی به پاركینگ خانه میرفت كه نرده داشت. روز حادثه هم برای بازی به پاركینگ رفته بود. اینكه چطور این اتفاق افتاد نمیدانم، اما زمانی كه با خودرو وارد پاركینگ خانه شدم، امیررضا را دیدم كه گردنش لای نردهها مانده بود و حالت خفگی داشت.
بلافاصله او را در آغوش گرفتم، به درمانگاه رساندم و سپس به بیمارستان امام علی منتقل كردیم. حدود
دو هفته در بیمارستان بستری بود. در بیمارستان امام علی، پزشك فوق تخصص مغز و اعصاب كه برای ویزیت آمده بود، گفت؛ میتوانیم اعضای بدن پسرم را اهدا كنیم. البته خودم هم در روند اهدای عضو بودم و پیامكهایش برایم میآمد و تصمیم داشتم كارت اهدای عضو بگیرم. به هرحال احتمال وقوع هر سانحهای وجود دارد و برای همین به خانوادهام گفته بودم اگر اتفاقی برایم افتاد، اعضای بدنم را ببخشید.»
پدر آه بلندی میكشد و ادامه میدهد: «این اتفاق برای خودم نیفتاد و برای فرزندم افتاد كه باهوش بود و آیههای كوچك قرآنی را حفظ كرده بود.
مادرش راضی نمیشد، اما با اصرار من و گفتن این جملات كه بچههای بیمار زیادی نیازمند پیوند عضو هستند و با این كار از مرگ نجات پیدا میكنند و بهتر از این است كه بدنش زیر خاك بپوسد.
همسرم راضی شد. بعد از امضا كردن فرم رضایتنامه اهدای عضو، پیكر فرزندم به بیمارستان سینا منتقل و قرار شد تمام اعضای بدنش اهدا شود. غم نبود امیررضا ناراحتم میكند. به هرحال فرزندم بود. او فقط پنج سال میان ما زندگی كرد، اما با رفتنش بچههای دیگری را از مرگ نجات داد. خدا را شاكریم رفتن فرزند ما از دنیا بیخیر و بركت نبود.»
علیا... كردلو، دایی ابوالفضل در مورد روز حادثه میگوید:
« آن روز ابوالفضل در انبار خانهشان مشغول بازی بود. هنوز هم نمیدانیم این اتفاق چطور برای ابوالفضل افتاد. فقط همین قدر میدانیم هنگام بازی، لاستیك بزرگ تراكتور كه در انباری خانهشان بود، روی او سقوط كرده بود. زمانی كه این اتفاق افتاد، خواهرم مشغول شستن لباس در حیاط بود. پس از مدتی خواهرم پسرش را در حالیكه بیهوش روی زمین افتاده بود، پیدا كرد. سپس با همسرش تماس گرفت تا او را به درمانگاه ببرند. پس از انتقال او به درمانگاه، پزشك گفت بچه وضعیت خوبی ندارد و حتما باید به بیمارستان مجهزتری منتقل شود و از زنجان درخواست بالگرد كرد. قرار شد برای تحویل دادن بچه به بالگرد به زرین رود برویم، اما بعد از مدتی اعلام كردند شرایط هوایی برای فرود آمدن بالگرد مساعد نیست.»
تصمیمی که روح بزرگ می خواهد
هر ثانیه و دقیقهای برای ابوالفضل حیاتی بود و او باید هر چه سریعتر به یك مركز درمانی مجهزتر منتقل میشد. دایی او ادامه میدهد: «خواهرزادهام را با آمبولانس به بیمارستان منتقل كردیم. چند روز بستری بود و كادر درمان بیمارستان بعد از انجام آزمایشها و معاینههای لازم اعلام كردند ابوالفضل مرگ مغزی شده و هیچ راه برگشتی ندارد، با این حال امید داشتیم ابوالفضل برگردد و صبر كردیم، اما بعد از چند روز مشخص شد دیگر امیدی به نجات او وجود ندارد و برای همین مسؤولان بیمارستان آیتا... موسوی زنجان به ما پیشنهاد اهدای عضو دادند. همسر خواهرم گفت مشكلی با این اقدام خداپسندانه ندارد، اما باید با دیگر اعضای خانواده هم مشورت كند.
خواهرم هم در بیمارستان بود و كم و بیش متوجه علت رفت و آمد مكرر پزشكان شده بود. با او صحبت كردم وگفت چند روز است شاهد گریه مادران هستم و آنها را خوب درك میكنم.
اگر قرار است با اهدای عضو فرزند من، بچهها و بیماران دیگری از مرگ نجات پیدا كنند، من هیچ مشكلی ندارم و موافق هستم. خواهرم با 25 سال سن روح خیلی بزرگی داشت كه توانست چنین تصمیم بزرگی را بگیرد. به آنها گفتیم اگر پزشكی كه میشناسیم مرگ مغزی ابوالفضل را تایید كند، رضایت نامه را امضا میكنیم. پزشك آمد و بعد از معاینه ابوالفضل گفت بچه مرگ مغزی شده و نمیتوان كاری برای او انجام داد.
او البته این را هم اضافه كرد كه تایید من كافی نیست و پزشكان بیمارستان سینا هم آزمایشهای لازم را روی او انجام خواهند داد. با صحبتهای او، ما هم متقاعد شدیم. مراحل اهدای عضو را به ما توضیح دادند و بعد ازآن رضایتنامه را امضا كردیم.
اهدای عضو انجام شد و تا جایی كه خبر دارم، اعضای بدنش به چند نفر اهدا شد.»
دایی ابوالفضل میگوید:« با اینكه ابوالفضل اولین فرزند پدر و مادرش بود و آرزوهای زیادی برایش داشتند، اما خوشحال هستند كه توانستند با تك تك اعضای بدن او جان بیماران نیازمند را نجات دهند. مردم روستا میگفتند با دیدن برنامه شركت كننده عصر جدید كه در آن ماجرای اهدای عضو را با استفاده از شن به تصویر كشیده بود، به یاد ابوالفضل و كار نیك پدر و مادرش افتاده و با تمام وجود گریه كرده بودند. خواهرم هنوز هم میگوید اگر مرده یا زنده آدم میتواند باری از روی دوش دیگران بردارد، حتمانباید دریغ کرد.»
پرواز پر برکت
امیررضای 5/5 ساله هم سرنوشتی مثل ابوالفضل داشت. او هم هنگام بازی دچار سانحه شد. حسن باقرزاده، پدر امیررضا از آن روز برای تپش تعریف میكند.
«پسرم همیشه برای بازی به پاركینگ خانه میرفت كه نرده داشت. روز حادثه هم برای بازی به پاركینگ رفته بود. اینكه چطور این اتفاق افتاد نمیدانم، اما زمانی كه با خودرو وارد پاركینگ خانه شدم، امیررضا را دیدم كه گردنش لای نردهها مانده بود و حالت خفگی داشت.
بلافاصله او را در آغوش گرفتم، به درمانگاه رساندم و سپس به بیمارستان امام علی منتقل كردیم. حدود
دو هفته در بیمارستان بستری بود. در بیمارستان امام علی، پزشك فوق تخصص مغز و اعصاب كه برای ویزیت آمده بود، گفت؛ میتوانیم اعضای بدن پسرم را اهدا كنیم. البته خودم هم در روند اهدای عضو بودم و پیامكهایش برایم میآمد و تصمیم داشتم كارت اهدای عضو بگیرم. به هرحال احتمال وقوع هر سانحهای وجود دارد و برای همین به خانوادهام گفته بودم اگر اتفاقی برایم افتاد، اعضای بدنم را ببخشید.»
پدر آه بلندی میكشد و ادامه میدهد: «این اتفاق برای خودم نیفتاد و برای فرزندم افتاد كه باهوش بود و آیههای كوچك قرآنی را حفظ كرده بود.
مادرش راضی نمیشد، اما با اصرار من و گفتن این جملات كه بچههای بیمار زیادی نیازمند پیوند عضو هستند و با این كار از مرگ نجات پیدا میكنند و بهتر از این است كه بدنش زیر خاك بپوسد.
همسرم راضی شد. بعد از امضا كردن فرم رضایتنامه اهدای عضو، پیكر فرزندم به بیمارستان سینا منتقل و قرار شد تمام اعضای بدنش اهدا شود. غم نبود امیررضا ناراحتم میكند. به هرحال فرزندم بود. او فقط پنج سال میان ما زندگی كرد، اما با رفتنش بچههای دیگری را از مرگ نجات داد. خدا را شاكریم رفتن فرزند ما از دنیا بیخیر و بركت نبود.»
تیتر خبرها
-
سلام آقای رئیسجمهور!
-
رنجنامهای برای چادر
-
پروندهای برای کودکان اهداکننده عضو
-
تولیداتی که جان گرفت
-
احیای سنت «حاج مرزوق»
-
دست رد به ویلای فرح
-
امنیت دختر در سایه عشق پدر
-
درس «خارجه»
-
هیچیك از ما سخنگوی پدرمان نیستیم
-
نه مرعوب تهدیدها نه اسیر وعدهها
-
واشنگتن روی خط «دروغ حداکثری»
-
صید خودکفایی از تور تحریمها
-
سخنگوی قوه قضاییه: دستگاه قضا در مبارزه با فساد، شخص و جناح نمیشناسد