مرثیه‌ای برای  تابستان‌هایی كه گذشت

مرثیه‌ای برای تابستان‌هایی كه گذشت

   عموحسین تنها كاسب جهان بود كه معتقد بود «توقف بی‌جا مانع كسب نیست اتفاقا»، خیلی مهربان بود، خیلی، ما چهارده‌تا نوه بودیم، پنج‌تا  دختر و بقیه پسر، دخترها كه هیچ، همه ما 9 تا پسر اما تجربه شاگردی مغازه‌اش را داشتیم، 9 پسر كه مثل كوه پشت هم بودیم و دل‌شریك ... تابستان‌ها دل‌شریك‌تر... آن موقع مثل الان همه چی زپرتی نبود، همان‌طوری كه پدرها می‌رفتند و كت‌وشلوار فیت تن خودشان می‌دوختند، ماشین‌ها هم همین‌طور بودند، عموی من مغازه تودوزی ماشین داشت و آی كه چه معجزه‌گری بود، یك چرخ ژوكی اصل ژاپنی قلب مغازه بود كه دقیقا زیر لامپ بالای سوزن چرخ چشمه نان حلال بود، عمو پشتش می‌نشست و زیباترین صندلی‌های جهان را می‌دوخت، یك تابلوی معروف عاقبت نقد و نسیه‌فروشی با پیرمرد خپل پیپ به دست و پیرمرد لاغر خاكستر نشین بالای سرش بود، یك عكس چه‌گوارا و یك جمله خوشنویسی شده از مولا كه: «بالاترین تفریح كار است» و عكس یك بی‌ام‌دبیلو سرمه‌ای كه در حال دریفت بود و از چرخ‌های عقبش دود بلند شده بود دیوار پشت سرش را تزئین كرده بود،پارچه‌های مغازه‌اش شخصیت داشتند، مخمل‌آمریكایی كبریتی یشمی سیر فقط مال داتسون و كرولا و كرونا و اولدزموبیل و كریسیدا بود، می‌كشتی خودت را روی پیكان وانت ایران ناسیونال با جیپ و لندرور نمی‌انداخت، می گفت: پارچه حرمت داره! حالا ما توی این مغازه كارمان چه بود؟ عرض می‌كنم، با دوسو رودری‌ها را در می‌آوردیم، پیچ‌های صندلی‌ها را باز می‌كردیم، خارهای روكش‌های فابریك را با انبردست می‌كشیدیم و مزدمان یا همبرگر داغ توی نان سفید بود یا كیم دوقلوی پاك كه مزه همه خوشحالی جهان را می‌داد... ویران كردن و لخت كردن كابین ماشین كار ما بود و با دقت یك جراح قلب دوختن روكش و رودری و سقف كار عمو، یك جعبه ته مغازه بود مثل جعبه مهمات مثل جعبه فشنگ، با تخته‌هایی سفت، توی این جعبه پر از عكس بود، عكس بازیگران زن هندی، عكس خواننده‌های این‌ور آبی و آن‌ور آبی، عكس عابدزاده، عكس یك تایگر سیاه كه به سمت دوربین داشت می‌آمد، تمثال مبارک با ذوالفقاری روی زانو و لافتایی نستعلیق پایین عبایشان، عكس زورو، عكس بروسلی، راكی، رامبو، گویندا، شاهرخ خان و خلاصه همه تاریخ همه معروف‌ها توی آن صندوق ته مغازه عموی من زندگی می‌كردند، این عكس‌ها به انتخاب صاحب ماشین توی درها و توی ابرویی‌های آفتابگیر كار می‌شد، چه عصرها كه این عكس‌ها آدم‌های قصه‌های من نمی‌شدند، می‌چیدمشان كنار هم و قصه را كارگردانی می كردم، تایگر را از زنان زیبارو فاصله می‌دادم كه برود برای خودش بچرخد، یك هو خرناسه نكشد زن‌ها خوف كنند، یا مثلا بروسلی عاشق دختر چشم سیاه هندی می‌شد بعد
شاهرخ خان می‌آمد می‌گفت تو غلط می‌خوری بر دختر هموطن من عاشق می‌شوی! بعد عابدزاده می‌آمد با نیم كیلو آدامس توی دهن می‌گفت: صلوات بفرستید، بعد راكی بی‌اعصاب و لخت با قطار فشنگ دور كتف و بازویش می‌آمد همه را تهدید به تیرباران می‌كرد و فقط این مولا بود كه با شمشیر در نیام فقط لبخند می‌زد و سر تكان می‌داد. من ته آن مغازه بارها و بارها سوار اسب زورو شدم و روی خیك گروهبان گارسیا خط انداختم، بارها وقتی مولا می‌رفتند نماز ،مراقب شمشیرشان بودم كه كسی هاپولی‌اش نكند، و بارها پشت دروازه شاهد شیرجه‌های هوش ربای عابدزاده بودم ...من یك پسر بچه بودم كه خیلی زود بزرگ شدم، من وارث همه غم‌ها و شادی‌های جهانم...