کیمیای خاک پای زوار حسین(ع)
سلام...
میگفت در مسیر نجف به کربلا بودیم. راستش رو بخواهید کم آوردیم.
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با هفتهشت نفر از بچههای هیأت چهل و سه نفرمون (که ارباب علیهالسلام دستهجمعی تذکره زیارتمون رو امضا کرده بودند) راضیشون کردیم چند کیلومتری رو با ماشین بریم و بعد باز پیاده ادامه بدیم.
از دور یک کامیون داشت چشمک میزد.
فریاد زدم : رَخش اومد ، بلند صلوات بفرست! دست بلند کردیم ، گرفت شونه خاکی جاده و ایستاد.
با دو دست اشاره کرد به سرش و گفت : علی رأسی ، تفضلوا...
و با چشم هدایتمون کرد به سمت پشت کامیون.
بچهها یکی یکی رفتند بالا.
دیدم ده دوازده نفر که سوار شدند ، همه ایستادند و انگار پر شده! گفتم کامیون به این بزرگی ، جا باز کن اخوی. برو داخل خدا خیرت بده. دیدم هیچکس جابهجا نمیشه.
جستی زدم و پریدم بالا.
حق دارند خب بندگان خدا! یک قالی خوش نقش و نو، پهن شده کف کامیون.
رفقا هم مجبور شدند دورش بایستند.
فارسی و عربی رو قاطی کردم که به راننده بگم این قالی رو جمع کنه که ما جا بشیم.
دیدم فارسی جوابم رو داد.
گفت برو بالا برادر.
راحت باشید. روی فرش بایستید.
تعجب کردم. گفتم اگر خستهای و حال نداری، ما خودمون جمعش کنیم.
گفت : لاوا... ، بعد چشمهاش تر شد و ادامه داد: تازه دامادم.
این قالی هم جهیزیه نوعروسمه.
گفته ببر بنداز زیر کفشهای خاکی زائران حسین (ع) ، تا بعد من پهنش کنم داخل اتاق خونهمون وگرنه خونه رو فرش نمیکنم باهاش...
نگاههامون گره خورده بود به هم ، در حالی که چشمامون خیس بود و لبهامون خندون.
گفتم : مبروک حبیبی! علی عینی.
توی دلم گفتم : عجب حال و قالی دارند بعضیها! الهی به پای هم پیر بشید به حق حسین (ع).
میگفت در مسیر نجف به کربلا بودیم. راستش رو بخواهید کم آوردیم.
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با هفتهشت نفر از بچههای هیأت چهل و سه نفرمون (که ارباب علیهالسلام دستهجمعی تذکره زیارتمون رو امضا کرده بودند) راضیشون کردیم چند کیلومتری رو با ماشین بریم و بعد باز پیاده ادامه بدیم.
از دور یک کامیون داشت چشمک میزد.
فریاد زدم : رَخش اومد ، بلند صلوات بفرست! دست بلند کردیم ، گرفت شونه خاکی جاده و ایستاد.
با دو دست اشاره کرد به سرش و گفت : علی رأسی ، تفضلوا...
و با چشم هدایتمون کرد به سمت پشت کامیون.
بچهها یکی یکی رفتند بالا.
دیدم ده دوازده نفر که سوار شدند ، همه ایستادند و انگار پر شده! گفتم کامیون به این بزرگی ، جا باز کن اخوی. برو داخل خدا خیرت بده. دیدم هیچکس جابهجا نمیشه.
جستی زدم و پریدم بالا.
حق دارند خب بندگان خدا! یک قالی خوش نقش و نو، پهن شده کف کامیون.
رفقا هم مجبور شدند دورش بایستند.
فارسی و عربی رو قاطی کردم که به راننده بگم این قالی رو جمع کنه که ما جا بشیم.
دیدم فارسی جوابم رو داد.
گفت برو بالا برادر.
راحت باشید. روی فرش بایستید.
تعجب کردم. گفتم اگر خستهای و حال نداری، ما خودمون جمعش کنیم.
گفت : لاوا... ، بعد چشمهاش تر شد و ادامه داد: تازه دامادم.
این قالی هم جهیزیه نوعروسمه.
گفته ببر بنداز زیر کفشهای خاکی زائران حسین (ع) ، تا بعد من پهنش کنم داخل اتاق خونهمون وگرنه خونه رو فرش نمیکنم باهاش...
نگاههامون گره خورده بود به هم ، در حالی که چشمامون خیس بود و لبهامون خندون.
گفتم : مبروک حبیبی! علی عینی.
توی دلم گفتم : عجب حال و قالی دارند بعضیها! الهی به پای هم پیر بشید به حق حسین (ع).
تیتر خبرها
-
مهدی هاشمی صاحب خوشرکاب میشود
-
ربات محمولهرسان چیست و چگونه كار میكند؟
-
استقبال خودروسازان از دانشبنیانها
-
بازدید از ملک سلمان
-
زوار اربعین زیر ذرهبین
-
پرچم بالای فرهنگِ غیردولتی
-
ظرفیتسازی برای شکستن مرزهای علم
-
معمای یك دست
-
2 فینال با یك بلیت
-
چرا تورم در مناطق محروم متورمتر است؟
-
تهدید بازگشت جریان بددل
-
وقوع 2 انفجار همزمان در مصر
-
آگاهی بخشی برای تشکیل مجلسی با کیفیت و انقلابی
-
کیمیای خاک پای زوار حسین(ع)
-
رایزنی با امارات و عربستان درخصوص ایران و یمن