حكایت 2 پند مادر پیش از فوت
مرد جوانی كه آخرین فرزند خانواده بود و سایر فرزندان خانواده تشكیل خانواده داده و در شهرها و كشورهای دیگر زندگی میكردند پس از فوت پدر پیرش، مادر پیرش را به یك خانه سالمندان سپرد. مرد جوان بهعلت كثرت مشغله و كار فراوان هر چند هفته یكبار به مادرش سرمیزد و با او صحبت میكرد و او را از تنهایی خارج مینمود. تا آنكه یكروز از خانه سالمندان با مرد جوان تماس گرفتند و به او خبر دادند كه مادرش در حال جان دادن است. مرد جوان با استفاده از یكی از تاكسیهای اینترنتی خود را به خانه سالمندان رساند و مادرش را در حالیكه واقعا در حال جان دادن بود مشاهده كرد.
مرد جوان مادرش را در آغوش گرفت و گریست و به او گفت: ای مادر، دیدن این لحظه برای من بسیار دشوار است. اگر در این ساعات آخر عمر خواستهای داری به من بگو. مادر بهسختی چشمهایش را باز كرد و به پسر گفت: برای خودم خواستهای ندارم. اما از تو میخواهم برای این خانه سالمندان یك بخاری بخری و در یخچال اتاق خوردنیهای خوب بگذاری. اینجا شبها بسیار سرد است و در یخچال هیچ خوردنیای نیست و من شبهای بسیاری را در سرما و گرسنگی گذراندم. پسر گفت: اینجا كه اسپیلت دارد و ماهانه از من و دیگران كلی پول برای نگهداری شما میگیرند. چطور اسپیلت را روشن نمیكنند و چهارتا خوردنی برای شما نمیخرند؟ مادر گفت: اینها دزدند. پسر گفت: ای مادر، چرا اینها را زودتر به من نگفتی. الان كه داری دار فانی را وداع میكنی چه فایده؟ مادر گفت: در مورد دزد بودن اینها كاری از تو برنمیآمد، چرا كه اینها از رانت سنگینی برخوردارند. در مورد خودم هم من به سرما و گرسنگی عادت كرده بودم. ترسم از این است كه وقتی پیر شدی و فرزندانت تو را به اینجا آوردند، تو به سرما و گرسنگی عادت نداشته باشی.
پسر گفت: ای مادر، به من دو درس بزرگ دادی. اول اینكه رانت چیز بدی است و دوم اینكه از هر دست بدهم از همان دست میگیرم و هر رفتاری با والدین خود داشته باشم، فرزندان من همان رفتار را با من خواهند داشت. روحت شاد و یادت گرامی باد.
مرد جوان مادرش را در آغوش گرفت و گریست و به او گفت: ای مادر، دیدن این لحظه برای من بسیار دشوار است. اگر در این ساعات آخر عمر خواستهای داری به من بگو. مادر بهسختی چشمهایش را باز كرد و به پسر گفت: برای خودم خواستهای ندارم. اما از تو میخواهم برای این خانه سالمندان یك بخاری بخری و در یخچال اتاق خوردنیهای خوب بگذاری. اینجا شبها بسیار سرد است و در یخچال هیچ خوردنیای نیست و من شبهای بسیاری را در سرما و گرسنگی گذراندم. پسر گفت: اینجا كه اسپیلت دارد و ماهانه از من و دیگران كلی پول برای نگهداری شما میگیرند. چطور اسپیلت را روشن نمیكنند و چهارتا خوردنی برای شما نمیخرند؟ مادر گفت: اینها دزدند. پسر گفت: ای مادر، چرا اینها را زودتر به من نگفتی. الان كه داری دار فانی را وداع میكنی چه فایده؟ مادر گفت: در مورد دزد بودن اینها كاری از تو برنمیآمد، چرا كه اینها از رانت سنگینی برخوردارند. در مورد خودم هم من به سرما و گرسنگی عادت كرده بودم. ترسم از این است كه وقتی پیر شدی و فرزندانت تو را به اینجا آوردند، تو به سرما و گرسنگی عادت نداشته باشی.
پسر گفت: ای مادر، به من دو درس بزرگ دادی. اول اینكه رانت چیز بدی است و دوم اینكه از هر دست بدهم از همان دست میگیرم و هر رفتاری با والدین خود داشته باشم، فرزندان من همان رفتار را با من خواهند داشت. روحت شاد و یادت گرامی باد.