قفسههای دود گرفته
پریشب، شب یلدا بود و رسم معمول این شبها هم فال گرفتن با دیوان حافظ و دل سپردن به کلمات نورانی خواجه است که خب ما هم از این قاعده مستثنا نبودیم . بماند که من خودم خیلی حال خوشی ندارم وقتی اندیشمند و حکیمی مثل خواجه شیراز را به یک فالگیر تقلیل می دهیم که لابه لای غزلهایش دنبال آینده و آرزوهایمان بگردیم. ولی خب دم خور بودنمان با ادبیات و از قبیله حافظ بودن در شب یلدا حکم میکند فالی هم برای فامیلی که مدتها ندیدیمشان بگیریم که دستخالی از جمع بیرون نروند که خوشی یلدا بههمین دور هم بودنمان است و هم دلیها و چشم گفتنها. سه تا حافظ توی کتابخانه مان داریم . یکی جیبی است که توی اسمش معلوم است دیوان کوچکی است و توی جیب هم جا میشود . یک حافظ رقعی داریم و یک حافظ بزرگ که خودم اصطلاحا و به شوخی به آن میگویم در خیبر. از آنجا که بچهها میبینند و بچهها یاد می گیرند من حافظ در خیبری را که برداشتم پسر چهارساله ام هم حافظ جیبی را برداشت و دختر 11 ساله ام هم حافظ متوسط را. یکدفعه پسرم حافظ را روی سینه اش چسباند و گفت اِاِ بابا حافظ دقیقا اندازه ریههای من است . بعد به خواهرش گفت حافظتو بچسبون روی سینه ات و خواهرش هم ذوق زده به حرفش گوش کرد و حافظ قطع رقعی را به سینه اش چسباند و خب طبیعتا بعدش هم نوبت من بود . کشف جالبی کرده بود پسرم. سه تا حافظ داشتیم دقیقا اندازه قفسه سینههایمان . بازی حالا تمام شده بود و من داشتم به همین قفسه فکر می کردم . همین قفسه ای که گاهی در آن کتاب می گذاریم و گاهی قلب. ما کلا چیزهای زیبا و ارزشمند و دیدنی مان را در قفسه می گذاریم . حالا ده روزی است این قفسه که جای قلب است و هوا و اکسیژن شده جای دوده و گازهای سمی ای که روزبه روز به بیماری و مرگ نزدیکترمان می کنند . قبل از نوشتن این یادداشت، چند دقیقه ای در تراس تحریریه بودم و از بلوار میرداماد یک دبی گرفتم . گفتم 50 تا ماشین میشمارم . در این آلودگی از 50 تا ماشینی که شمردم 37 تا تک سرنشین بودند . خودمانیم خیلی وقت است فکر می کنیم دیگران باید به فکر محیطزیست و آلودگی هوا باشند . ما مقصر نیستیم .