گفتوگوی مرد سفیدپوش و دیوانه متفاوت
پیرمرد سفیدپوش كه كلهای كممو و ریشی پروفسوری داشت در حیاط تیمارستان میچرخید و به دیوانهها نگاه میكرد. یكی از دیوانگان با خود مشغول بازی فوتبال بود و داشت به كمكداور كه آفساید او را اشتباه گرفته بود اعتراض میكرد. یكی دیگر از دیوانگان از درختی بالا رفته و روی شاخهای از درخت نشسته بود و مسیر را به ناخدا نشان میداد. یكی دیگر از دیوانگان پای تخته رفته بود و تدابیر اقتصادی متناسب را برای مستمعین فرضی توضیح میداد. تا آنكه به دیوانهای رسید كه كتاب فلسفی قطوری را در دست گرفته بود و مشغول مطالعه آن بود. پیرمرد سفیدپوش كنار دیوانه كتابخوان نشست و پس از سلام و احوالپرسی گفت: «تو مانند سایر دیوانگان حاضر در این تیمارستان نیستی. به من بگو اینجا چه میكنی؟» دیوانه گفت: «من نیز دیوانهای هستم همچون سایر دیوانگان. به من انگ عاقل بودن نچسبان.» پیرمرد سفیدپوش گفت: «مرا نپیچان. من تفاوت تو را با دیوانههای دیگر متوجه میشوم.» دیوانه گفت: «به نظرم تو نیز مانند سایر دكترهای حاضر در این تیمارستان نیستی. پس میگویم.» وی سپس افزود: «پدرم وكیل دعاوی بود و میخواست من وكیل دعاوی شوم. عمویم تاجر پسته بود و دوست داشت من تاجر پسته شوم. مادرم پزشك متخصص گوش و حلق و بینی بود و میخواست من پزشك متخصص گوش و حلق و بینی یا حتی عمومی شوم. معلمانم میخواستند از من یك مهندس مكانیك، یك تاریخنگار، یك جغرافیانگار، یك فیزیكدان، یك شیمیدان و یك انتگرالدان بسازند. هیچكس مرا چون یك انسان ندید. پس به اینجا آمدم تا خودم باشم.» سپس آهی كشید و از پیرمرد سفیدپوش پرسید: «تو دكتری؟» مرد سفیدپوش گفت: «نه. من پائولو كوئیلو، نویسنده پرفروش هستم كه در داستانهای خود از عبارتهای عرفانی و پندآموز استفاده میكنم. به اینجا آمدهام تا با امثال تو گفتوگو كنم و از سخنان شما برای داستانهای خود الهام بگیرم. آیا راضی هستی جمله زیبا و حكمتآموز تو را در یكی از داستانهایم منتشر كنم؟» دیوانه نگاه كرد و هیچ نگفت.