مكعب  مستطیل‌های سرخ

مكعب مستطیل‌های سرخ

نشسته بودم روی صندلی یخ كرده سنگی. چشم‌هایم قفل شده بود روی صفحه موبایل و اسكرول می‌كردم كه برسم به موزیكی كه پریشب شده بود دزد خواب من. آمد و بغل دستم نشست. كلاه بافت The North Face اورژینالش را كه از نمایندگی اصلی‌اش در خط یك مترو خریده، كمی از روی بالكن ابروها عقب می‌كشد. بسته سیگار نازكش را درمی‌آورد، تعارف خشك و خالی‌ای می‌زند و هنوز پلك نزده، یكی روشن می‌كند. با یك دست دیگرش كه آزاد است از پنت‌هاوس سومین آسمانخراش لبوها یك قوطی كبریت سه سانت در سه سانت می‌برد و با نوك چاقوش بفرما می‌زند.
 بوی داغ و شیرین قل‌قل آب لبوها می‌زند توی مخم: به قاعده روزه‌داری كه سر ظهر رمضان از جلوی خروجی قنادی رد شود، می‌خورم و تشكر می‌كنم و تعریف. می‌گوید اینجا سر خیابان دولت، سال‌هاست مشتری‌های مخصوص خودش را دارد. چرخ طحافی‌اش را اوایل آبان می‌آورد می‌گذارد در حیاط خانه كلنگی اول كوچه خیام و تا اواسط بهمن كه به صرافت می‌ا‌فتد برای ماهی و هفت سین عید، تقریبا همه غروب‌ها را همین حوالی می‌پلكد.
«مهندس، این دكونی كه می‌بینی صنایع‌دستی شده، تا الان سه تا مستاجر عوض كرده. هر كی میاد، فقط خرج می‌كنه و در میره».
منظورش همان قصابی بود كه بعدها با چی چی زاپاتا، مشاركت كرد و سیب زمینی می‌داد دست مردم اندازه شمشیر سامورایی.
«آقا، كاش هر كس توی دكون خودش، به اندازه میزی كه پشتش نشسته، برای جیب مردم دل بسوزونه. بابا، فكر كن بچه تِ، زنت داره غذا می‌خوره. بعضی از این چرخیا، میگن نبات می‌ریزیم تو آب لبو، ولی بینی بین ا... از اون فست‌فودها بخوری، سه شب باس بری مریضخونه. سردی، دشمن جون آدمه».
اینها را كه می‌گوید، آقای میانسالی كه باد پیری، روی گودی گیجگاهش را سفید كرده، دست می‌گذارد روی شانه‌اش: «احوال علی آقا؟»
با یك ‌شبه‌جمله «خاك پاتم حاج آقا» تند تند مشغول بریدن طبقات پایین‌تر از همان پنت‌هاوس برج مذكور می‌شود و قبل از این‌كه «سرمایه تكه‌تكه شده‌اش» را داخل ظرف یكبار مصرف بریزد، بشقاب را جلوی مرد می‌آورد.
«حاج آقا جون بسه یا بیشترش كنم؟»
مرد مو جو گندمی همان‌طور كه هیچ جای دهانش، داغی لبو را گردن نمی‌گیرد، مثل «های‌فایو» خارجی‌ها دستش را بالا می‌آورد كه كافی است.
دهانش كه خالی می‌شود، می‌پرسد: «علی آقا، بیمه پنج سال آخرتو درست كردی؟»
«والا خدا هیچ‌كس رو اسیر این اداره‌ها نكنه حاجی. میگن با این‌كه شركت تعهد داشته، ولی چون فاصله افتاده بینش، تا شركت جریمه هاشو نده، درست بشو نیست. حاجی یه سرما می‌خوریم، قد یه عمل دماغ پامون آب می‌خوره» و قاه قاه می‌خندد، اما مرد پالتوپوش، ابروهایش، ترحم آمیز زاویه می‌گیرند. مكعب مربع‌ها را ریخته داخل ظرف یكبار مصرف و چون گرم ماندن لبوها برایش مهم است، ظرف را می‌گذارد لای صفحه اول روزنامه‌ای كه عكس خنده خانم موگرینی است كه خیالش راحت باشد كه گرم ماندن لبوها، تضمینی است.
پول را بعد از تكه پاره كردن تعارف، می‌گیرد و بقیه‌اش را یك دو هزار تومانی از لای دسته پول سورت شده مثل پمپ بنزینی‌ها به مرد می‌دهد.
می‌آید دوباره روی همان صندلی یخ كرده، كنار من می‌نشیند و من هنوز مات و مبهوتم از این‌كه توی سن شصت و پنج ـ هفتاد سالگی چرا باید هر روز را بدون زن و بچه، به دور از زن و بچه، با لبوی جوشیده در آب و نبات، كام اینجایی‌ها را شیرین كند.