بیانات حكیمانه حكیم در مجلس عروسی
همین چند وقت پیش در یكی از مراكز استانها حكیمی خردمند زندگی میكرد كه با حكمتهای خود مردم را به سرچشمههای معنویت رهنمون میکرد. روزی یكی از دوستان حكیم كه تاجری خوشنام و مردمدار بود حكیم را به مجلس عروسی فرزندش دعوت كرد. حكیم نخست استنكاف كرد، اما چون با اصرار تاجر مواجه شد، دعوت وی را پذیرفت. در شب عروسی حكیم كت قشنگه خود را پوشید و به خود عطر زد و وارد تالار شد. مجلس عروسی مجلسی سراسر شادی و پایكوبی بود. جوانان به وسط رفته و حركات موزون انجام میدادند و كودكان مشغول جنب و جوش و شادمانی بودند. داماد نیز بهصورت خركیف در وسط مجلس نشسته و به پرداخت شاباش مشغول بود. در این هنگام پیرمردی از گوشه مجلس برخاست و گفت: ساكت باشید. مگر نمیبینید حكیم اینجا نشسته است؟ حرمت ایشان را نگهدارید و اینقدر جلفبازی نكنید. ناگهان سكوتی عمیق بر مجلس حاكم شد. جوانان به حالت مجسمه در جای خود ایستادند و كودكان نزد والدینشان بازگشتند. پیرمرد بهسوی حكیم رفت و در صندلی كناری وی نشست و دست وی را بوسید و گفت: ای حكیم بزرگ، جمع را ساكت كردم و از جلفبازی برحذر داشتم، شایسته است برای مهمانان سخنی بگویید و ما را اندرز دهید و همچون هماره به سرچشمههای معنویت رهنمون شویم. حكیم از جا برخاست و دكمههای كت خود را بست و بالای سن رفت و نخست در گوش دیجی چیزی گفت و سپس رو به مهمانان كرد و گفت: عزیزان، ازدواج اتفاق میمون و مباركی است. شادی گمشده ماست و قر در كمرها خشكیده است. پس چه بهانهای بهتر از این اتفاق میمون و مبارك. شما جمع شدهاید تا به پاس شادی این زوج شادمانی كنید، اگر حضور من در این جمع مانع از شادمانی شماست، بهتر آن است كه بروم. مهمانان گفتند: ای حكیم بزرگ، حضور شما بركت این مجلس است. حكیم گفت: از من سن و سالی گذشته و كمر برایم نمانده است. اما بدانید اگر جوان بودم و حكیم نبودم، اكنون خودم این وسط مشغول چرخاندن بودم. وی افزود: حال دستهای بندری را بالا بیاورید. سپس رو به دیجی كرد و گفت: حالا. و دیجی شروع به نواختن بندری كرد. حكیم در اقدامی نمادین كمر خود را چرخاند، اما كمرش گرفت و با كمك مهمانان از روی سن پایین آمد و به تماشای شادمانی مهمانان مشغول شد. پیرمرد معترض نیز یك غذا گرفت و مجلس را
ترك كرد.
ترك كرد.