داستان سه شخص لاعلاج  در ایستگاه اتوبوس

داستان سه شخص لاعلاج در ایستگاه اتوبوس

 در مینه‌سوتای جنوبی سه شخص كه برگه آزمایش خود را در دست داشتند، پس از آن‌كه با استفاده از كارتخوان مبلغ ویزیت خود را پرداختند از مطب پزشك متخصص بیرون آمدند و روی نیمكت ایستگاه اتوبوس كه بیرون مطب قرار داشت، نشستند. شخص اول پس از آن‌كه آه بلندی كشید به اشخاص دوم و سوم گفت: دكتر به شما چه گفت؟ شخص دوم گفت: به من گفت به بیماری لاعلاجی مبتلا شده‌ام و امیدی به بهبودم وجود ندارد. شخص سوم گفت: به من هم همین را گفت. شخص اول پس از آن‌كه مجددا آه بلندی كشید،‌ گفت: به من هم همین. وی سپس افزود: حال چه كنیم؟ شخص دوم گفت: من در تمام زندگی مشغول كسب و كار و تجارت و فعالیت‌های اقتصادی بوده‌ام و اكنون كه فكر می‌كنم حتی یك‌ روز هم به تفریح و استراحت نپرداخته‌ام. حالا كه متوجه شده‌ام مدت زیادی از عمرم باقی نمانده است، می‌خواهم ثروتم را صرف كامجویی از زندگی و لذت از دنیا كنم. به جاهایی بروم كه نرفته‌ام و لباس‌هایی را بپوشم كه نپوشیده‌ام و چیزهایی را بخورم كه نخورده‌ام و كارهایی را بكنم كه نكرده‌ام. شخص سوم گفت: من نیز یك عمر درگیر كارهای اجرایی و اداری با اضافه‌كار بوده و از اطرافیان و عزیزان خود غافل بوده‌ام. حالا كه متوجه شده‌ام فرصت زیادی ندارم به سراغ پدر و مادرم می‌روم و آنها را نزد خود می‌آورم تا با آنها به برادران و خواهرانم در ایالت‌های مختلف و سپس به دوستان و آشنایان و سایر بستگان سر بزنیم و از بودن با آنها لذت ببریم. شخص اول پس از شنیدن صحبت‌های اشخاص دوم و سوم برای بار سوم آه بلندی كشید. شخص دوم رو به شخص اول كرد و گفت: تو چه می‌كنی؟ شخص اول گفت: من می‌خواهم سال‌های سال عمر كنم و از زنده بودنم لذت ببرم. اولین كاری كه خواهم كرد این است كه دكتر خود را عوض كنم و به ‌سراغ دكترهای باتجربه‌تر بروم. اشخاص دوم و سوم گفتند: ووی چه فكر خوبی. پس ما هم همین كار را بكنیم... در این هنگام اتوبوس در حالی‌كه ترمز بریده بود به ایستگاه رسید و ایستگاه را با سه مسافرش كه تازه از مطب دكتر بیرون آمدند با آسفالت یكسان كرد. یادشان
 گرامی باد.