خودم اینجا دلم سیستان و بلوچستان

گفت‌وگو با دكتر محسن قربانی، پزشك فعال در مناطق محروم

خودم اینجا دلم سیستان و بلوچستان

دیدنش آسان نبود،‌ سخت بود اصلا، دیدنش روی ویلچر، با زانوهای بسته و دست‌های بی‌حس،‌ آن سوراخ روی گردن، آن دست راستِ لمس كه دیگران باید بلندش می‌كردند،‌ آن پاهای بی‌جان كه می‌لرزید و دیدن آن همه جای سوختگی روی دست‌هایش دل می‌خواست. او می‌خندید، خوش‌وبش می‌كرد، احوال همه كاركنان بیمارستان را می‌پرسید، ولی وقتی مادرش دكمه ویلچر برقی را فشار می‌داد تا محسن به كمك اهرم‌های آهنی سرپا شود دیدن آن همه لرزش در پاهایش آسان نبود؛ دیدن این كه باید آب به دهانش بگذارند نیز سخت بود اصلا. محسن قربانی قبل از روز شانزدهم تیرسال 96 برای خودش كسی بود، برای مردم بلوچ در استان سیستان و بلوچستان هم كسی بود، او دكتر بووژی مردم محلی بود كه با موهای بلند موج دار و قلبی مهربان تا دور افتاده‌ترین روستاهای بلوچستان می‌رفت و به اهالی سركشی می‌كرد. شب شانزدهم تیر سه سال پیش اما خیلی چیزها تغییر كرد،‌ جاده شد و تاریكی، تاریكی شد و جاده بی‌چراغ، جاده تاریك شد و گله‌های شتر وحشی، محسن شد و پراید، پراید شد و شتری كه با ضربه ماشین به هوا رفت و افتاد روی سقف، شتر شد و آهن پاره‌های سقف كه مثل یك تبر به گردن محسن خورد و مهره پنجم را شكست. او از لحظه حادثه چیزی یادش نیست، ولی می‌داند بعد از این تصادف، شتر را بوكسل كرده‌اند و از پراید كنده‌اند و خودش را هم رسانده‌اند به بیمارستان ایرانشهر. پزشك جوان اورژانس بیمارستان ایرانشهر در همین بیمارستان سرنوشتش عوض شد. محسن را سه روز درازكش روی تخت نگه داشتند درحالی كه اگر بلافاصله جراحی می‌شد شاید حالا محسن نه محسن این روزها كه همچنان دكتر بووژی مردم بلوچ بود، با همان توانایی‌ها و عملكرد. از این شایدها و اگرها و احتمالا افسوس‌ها تا به حال توی سر دكتر قربانی زیاد چرخیده، ولی او می‌خواهد سمبل امید باشد و بازهم زندگی كند، همین‌طوری كه هست، با همین پاهای بی‌جان و دست‌هایی كه تشنه حركتند.

از 16 تیر 96 بگویید، چه شد، كه این‌طور شد؟
آن روز من تا ساعت 2 بعدازظهر در اورژانس بیمارستان نیكشهر مشغول كار بودم. چون بلیت هواپیما پیدا نكرده بودم و یكی از همكارانم می‌خواست پرایدش را به تهران ببرد، تصمیم گرفتم با همین خودرو سفر كنم كه هم كار خودم راه بیفتد و هم همكارم. در نتیجه ساعت سه و نیم حركت كردم،‌ ایرانشهر و بزمان را رد كردم و ساعت 9 شب در نماز خواندم و شام خوردم و ساعت 10 شب دوباره راه افتادم. در جاده بم می‌راندم، یك ساعت و نیم هم رانندگی كردم، اما حول و حوش ساعت 12شب با یك گله شتر بیابانی روبه رو شدم كه هیچ چاره‌ای جز كوبیدن به آنها نداشتم.
شترها را ندیدید؟
جاده واقعا تاریك بود و هیچ روشنایی نداشت، از آن جاده‌ها كه حتی گاردریل هم ندارند. این جاده معمولا مسیر عبور تروریست‌ها و قاچاقچیان سوخت است كه علتش همین تاریكی و پرت بودن است. قبلا شنیده بودم شترها وقتی به جاده می‌آیند زل می‌زنند به نورماشین‌ها و از جایشان جم نمی‌خورند، ‌همچنین شنیده بودم چون قدشان بلند است وقتی با خودروهای عبوری تصادف می‌كنند پرتاب نمی‌شوند، بلكه روی سقف ماشین فرود می‌آیند. من اینها را شنیده بودم، اما آن شب همه‌اش را تجربه كردم. در آن منطقه افراد زیادی به خاطر تصادف با شتر، جان می‌بازند، شترها حتی در برخورد با مینی‌بوس آن را چپ می‌كنند. آن شب هم قسمت من بود كه این‌طور شود.
چیزی از لحظه برخورد یادتان هست؟
 هیچ چیز. فقط مطمئنم آن شب اصلا خوابم نمی‌آمد و گله شتر یكدفعه از دل تاریكی روبه‌رویم ظاهر شد. البته به یاد دارم وقتی اورژانس رسید خودم را معرفی كردم كه پزشك اورژانس بیمارستان نیكشهر هستم و از آنها خواستم موبایلم را از جیبم دربیاورند و رمزش را وارد كنند و به برادر و عمویم خبر بدهند.
چه كسی آمبولانس را خبر كرده بود؟
نمی‌دانم، شاید خودروهای عبوری،‌ شاید هم ایست و بازرسی منطقه مسجد حضرت ابوالفضل(ع) كه نزدیك محل تصادف بود.
چرا آن روز عزم سفر كردید، مگر نمی‌دانستید به شب می‌خورید و تا تهران2000 كیلومتر راه است؟
اینها را می‌دانستم،‌ عجله‌ای هم برای رسیدن به تهران نداشتم، كار ویژه‌ای هم نداشتم ولی به نظرم همه این اتفاقات مقدر شده بود و جزیی از تقدیرم بود. همیشه از خودم می‌پرسم شاید اگر به‌جز پراید، سوار خودروی دیگری بودم، اگر دیرتر یا زودتر از نیكشهر حركت می‌كردم، شاید اگر به ایست و بازرسی می‌رسیدم و ده‌ها اگر مثل این، شاید این اتفاق نمی‌افتاد، ولی به خودم جواب می‌دهم حتما در همه اینها حكمتی است.
زنده ماندن‌تان را هم حكمت می‌دانید؟
بی‌شك، چون معمولا افرادی كه مشابه من آسیب می‌بینند زنده نمی‌مانند، ولی من به لطف خدا زنده‌ام.
در آن تصادف چه آسیبی دیدید؟
مهره پنجم گردنم شكست و آسیب نخاعی شدید دیدم. در بیمارستان نیكشهر سه روز به من دست نزدند در حالی كه در شرایط این چنینی سریع مصدوم را جراحی می‌كنند تا فشار هرچه زودتر از روی نخاع برداشته شود، ولی در مورد من این‌طور نشد. این كه عاقبت به تهران منتقل شدم هم مرهون زحمات دوستانم است كه توفان توییتری راه‌انداختند و سرانجام دكترهاشمی وزیر وقت بهداشت هواپیمایی اختصاصی برای انتقالم به تهران فرستاد.
حتما تجربه كرده‌اید وقتی می‌خواهد اتفاق بدی بیفتد یك‌سری اتفاقات دیگر انگار می‌خواهند مانع ما بشوند، ولی ما بی‌توجه و بی‌اختیار به سمت حادثه می‌رویم. آن روز چنین تجربه‌ای داشتید؟
خیلی عجیب بود كه آن روز در طول مسیر سه اتفاق افتاد. اول این كه رادیاتور ماشین خراب شد و ماشین جوش آورد، اما چون من از تعمیرات سردرمی‌آورم مشكل را حل كردم. دوم این كه پراید بنزین تمام كرد و در سیستان و بلوچستان اگر بنزین تمام شود پیدا كردن سوخت كار حضرت فیل است ولی من توانستم خودم را به روستایی برسانم و چند لیتر بنزین پیدا كنم. سوم این كه پلیس برای كنترل مدارك جلویم را گرفت و چون مدارك ناقص بود می‌خواست مانع حركتم شود كه با معرفی خودم مانع این كار شدم. اگر هر كدام از این سه اتفاق به دست خودم حل نمی‌شد شاید تصادفی هم رخ نمی‌داد.
این تصادف نگاه شما به شترها را عوض نكرد؟ منظورم تنفر و این قبیل احساسات است.
به هیچ وجه. من این موجود را بسیار دوست دارم و رابطه‌ام با او تغییر نكرده. همه مشكلات مربوط به وضعیت راه‌ها و جاده‌های ماست وگرنه شترها كه تقصیری ندارند.
الان دو سال و 9 ماه از روز حادثه گذشته، حالتان چطور است؟
بعد از تصادف مشكل تنفسی داشتم طوری كه همكارانم می‌گفتند اگر زنده بمانم تا آخر عمر باید با دستگاه نفس بكشم، اما این‌طور نشد و خداوند نفس را به من هدیه داد. دست چپم هم بعد از دو ماه حركت كرد، ولی دست راستم حس و حركت ندارد، در بدنم هم چیزی به اسم حس ندارم، فقط اگر خداوند در دست‌هایم از مچ به پایین حس و حركت بدهد بسیار از او سپاسگزار خواهم بود. این را هم می‌دانم كه دیگر هرگز نمی‌توانم روی پاهایم بایستم. با این حال این كه به هیچ وجه دردی احساس نمی‌كنم موهبتی است كه خداوند به من عنایت كرده است.
چرا این همه عاشق سیستان و بلوچستان هستید؟
علاقه من به سال‌های دور برمی‌گردد، به زمانی كه برای درآوردن خرج تحصیلم درجاده تهران ـ مشهد مسافركشی می‌كردم. این مسیر چشم‌اندازهای كویری داشت و به‌شدت از آن لذت می‌بردم. من قبل از قبول شدن در رشته پزشكی، مهندسی شیلات می‌خواندم، اما آن را رها كردم و پزشكی دانشگاه ایران قبول شدم. بعد از قبولی با خودم عهد كردم به مردم محروم كشور خدمت كنم و چه جایی بهتر از سیستان و بلوچستان. این استان را با علاقه و خواست خودم انتخاب كردم چون از خدمت رسانی در دورافتاده‌ترین نقاط لذت می‌برم و فكر می‌كنم آنجا مفیدتر از تهران خواهم بود.
در بلوچستان چه خبر بود؟ مردم بیشتر از چه بیماری‌هایی رنج می‌بردند؟
آنجا هنوز مالاریا وجود دارد و ریشه‌كن نشده، به خاطر ازدواج‌های فامیلی، تالاسمی هم شیوع دارد و به خاطر بیكاری و مشكلات اقتصادی سوء‌تغذیه نیز شایع است. ولی مهم‌تر از این بیماری‌ها وضعیت آب آشامیدنی مردم بخصوص در روستاها و در دسترس نبودن آب سالم است. علاوه بر اینها عقرب‌گزیدگی هم مشكل رایجی است، آن هم در شرایطی كه مسافت‌ها به قدری طولانی است كه خیلی‌ها به‌موقع به مراكز درمانی نمی‌رسند و از دست می‌روند. من جایی كاركردم كه از شرق70 كیلومتر، از غرب 80 كیلومتر، از جنوب 140كیلومتر و از شمال 190 كیلومتر با شهرهای مختلف فاصله داشت. آدم دلش كباب می‌شد وقتی یك كودك به خاطر عقرب گزیدگی و دوری مسافت فوت می‌کرد. در بلوچستان بسیاری از مردم معطل یارانه می‌ماندند تا به پزشك مراجعه كنند طوری كه روز بعد از واریز یارانه سر پزشك‌ها شلوغ می‌شد.
و درچنین شرایطی خیلی از پزشكان حاضر نیستند حتی طرحشان را دراین منطقه بگذرانند.
بله، این منطقه واقعا كم برخوردار است و دوام آوردن درآن عشق می‌خواهد. جاهایی كه من كار كردم برخی پزشكان پاكستانی مشغول به كار بودند تا كمبود پزشك جبران شود.
پس شما چطور دوام آوردید، دوام كه نه، حتی داوطلب خدمت شدید؟
اگر عشق باشد همه چیز شدنی است. من عاشق مردم بلوچ هستم. بلوچ‌ها آدم‌های ساده و بی‌غل و غش و در عین حال قدرشناسی هستند. اگر برای آنها كوچك‌ترین كاری بكنی محال است فراموش كنند.
مردم به من می‌گفتند دكتر بووژی كه به زبان بلوچی یعنی مو فرفری و من این صمیمیت را دوست دارم. من عاشق شناختن نقاط دورافتاده و روستایی هستم برای همین برخلاف بقیه پزشك‌ها كه سرویس اختصاصی برای رفت و آمد می‌خواهند من مثل یك مسافرعادی كنار جاده می‌ایستادم و سوار خودروهای عبوری می‌شدم چون دوست داشتم با مردم ارتباط بگیرم و با آنها بجوشم.
دلتان هوای سیستان و بلوچستان كرده؟
حسابی دلم برایش تنگ شده و می‌خواهم در اولین فرصت به آنجا بروم. با این كه پروانه مطبم برای تهران است، ولی دوست ندارم درتهران طبابت كنم و می‌خواهم دوباره به بلوچستان برگردم. در فكرم كه دوباره آنجا مشغول كار شوم فقط اگر یك منشی داشته باشم كه برایم بنویسد مشكلی برای كار كردن ندارم اما می‌دانم فقط وقتی به آرزوهایم می‌رسم که مردم برایم دعا کنند .