دختر پادشاه و پسر کفشدوز و بحران در بلغار (قسمت اول)
امید مهدینژاد طنزنویس
ایلوش سوم، پنجمین پادشاه سلسله خوشابه-که در قرن شانزدهم و در اوج بحران سالخوردگی جمعیتی و شکاف طبقاتی بلغارستان در این کشور حکومت میکردند-از دار دنیا یک دختر داشت که بهخاطر تنهایی و تکفرزندی دچار افسردگی شده بود و هر روز در اتاق خود مینشست و به بیرون نگاه میکرد. یک روز که دختر پادشاه از پنجره اتاقش به بیرون نگاه میکرد متوجه کفشدوز پیری شد که در خیابان بساط کرده و به دوختن و واکسزدن کفش رهگذران میپرداخت و پسر جوان و بلندبالا و زبر و زرنگ وی نیز به او کمک میکرد. دختر پادشاه به محض دیدن پسر کفشدوز به طور یکدل نه صددل دلباخته او شد. پسر کفشدوز نیز با دیدن وی به وی علاقمند گشت. روزی دختر پادشاه طی نامهای که از پنجره به پایین پرت کرد به پسر کفشدوز گفت: من بیاندازه دلباخته تو شدهام و خواستگاران خود را که همگی پسران وکلا، وزرا و کارگزاران نظام هستند رد میکنم. زود به خواستگاری من بیا. پسر کفشدوز نیز طی نامهای که به آن سنگ بسته و به سمت پنجره اتاق دختر پادشاه پرتاب کرد به او گفت: پدر من یک کفشدوز پیر است که مال و منالی ندارد و پادشاه معتقد به معیارهای طبقاتی است و هرگز تو را به من نمیدهد. دختر در پاسخ گفت: اون با من. فردای آن روز دختر نزد پادشاه رفت و ماجرای دلباختگی خود و پسر کفشدوز را تعریف کرد و از وی خواست اجازه بدهد آنها با هم ازدواج کنند. پادشاه وقتی سخنان دختر را شنید خشمگین شد و دستور داد دختر را در یک اتاق بیپنجره زندانی کنند. دختر پس از زندانی شدن اعتصاب غذا کرد و لب به چیزی نزد. پادشاه به ندیمان گفت به دختر بگویند که پسر کفشدوز مرده است. دختر نیز پس از شنیدن این خبر دچار سکتهقبلی شد و دار فانی را وداع گفت...