بوی خمیردندان دارچینی...

بوی خمیردندان دارچینی...

حامد عسکری روزنامه‌نگار


   پلك‌هایش را كه می‌بست، پشت پلك‌هایش طرح همان روسری را می‌دید. همان روسری سرمه‌ای با حاشیه طلایی كه مارك تقلبی لویی ویتون هم گوشه‌اش دوخته شده بود. مگر مهم بود‌؟ روسری باید خودش خوشگل می‌بود. همان روسری كه آن روز هم توی مطب روی سر گراناز بود و بیشتر از همه روسری‌های گراناز به او می‌آمد. حالا پلك‌هایش را كه می‌بست همان طرح همان رنگ با همان بوی عطر پشت پلك‌هایش نقاشی می‌شد. داشت برای خواب می‌مرد، ولی جرأت خواب نداشت. گراناز شیرین بود. شیرین می‌خندید. دندان‌های سفید و مرتبی داشت و وقتی كه با تلفن حرف می‌زد و طره‌ای از مویش را همزمان می‌داد پشت گوشش. همان وقتی كه با شش تا النگوی طلا توی دفتر نوبت‌دهی چیزی می‌نوشت و النگو‌ها جیرینگ‌جرینگ می‌كرد انگار یك بادكنك پر از آب توی دلش سوزن می‌خورد و می‌تركید. گراناز رها می‌خندید و قشنگ حرف می‌زد. هربار كه می‌رفت توی مطب دكتر برای نظافت خداخدا می‌كرد دكتر توی ترافیك بماند و دیر برسد و او بتواند همان‌طور كه تی می‌كشد همان‌طور كه پنجره‌ها را دستمال می‌كشد همان‌طور كه كابینت‌ها را برق می‌انداخت دزدیده نیمه نصفه نگاهش كند و شقیقه‌هایش نبض بگیرد... آن روز دل را یكدله كرد و به گراناز گفت. گفت كه شمارمو بزن دیگه زنگ نزن به شركت كه كمیسیون كم كنه. زنگ بزن به خودم خودم می‌آم تمیز می‌كنم و گراناز گوشه دفتر نوبت‌دهی نوشته بود و دوباره النگوها جیرینگ‌جیرینگ كرده بود و دوباره عطر روسری گراناز پیچیده بود توی مخش و آب گلویش پایین نرفته بود و شقیقه‌هایش داغ شده بود. خداخدا می‌كرد مریض‌ها بیایند مطب را به گند بكشند. خداخدا می‌كرد توفان و غبار و دوده بیاید مطب را كثیف كنند و او دوباره بیاید به تمیزكاری.
آن روز كه از خواب تازه بیدار شد، شماره مطب افتاد روی گوشی‌اش. صدا صاف كرد و جواب داد. گراناز بود. با همان صدا. تصور كرد حالا كه دارد با او حرف می‌زند هم مو پشت گوش می‌دهد و از همان پشت گوشی گوش‌هایش گر گرفت. گراناز گفت دكتر امروز نمی‌آید و تو بیا برای نظافت. لباس‌هایش را پوشید موهایش را آب و شانه كرد و نشست پشت موتور و بیست دقیقه بعد پیش گراناز بود. توی سرش هزار فكر گذشت. هزار وسوسه هزار خیال و تصویر و هی حباب‌های بالای سرش را می‌تركاند. وارد مطب كه شد گراناز داشت با تلفن حرف می‌زد. صدای خنده‌هایش ممزوج به عطر خنكش با بوی پوشال كولر به‌همش ریخت. جای وایتكس و جوهرنمك و برس و دستكش را می‌دانست. برداشت و از آشپزخانه شروع كرد. داشت كار می‌كرد و همه ذهنش پیش گراناز بود. دوستش؟ نه دوستش نداشت ازدواج؟ نه ازدواج هم نمی‌خواست... حسی درونش شعله‌ور بود كه پی خاموش كردن آن بود. گراناز داشت از كار خوب ناخن و ابروی آرایشگاه تازه باز شده سركوچه‌شان می‌گفت و قیمت‌های مناسبش. دل را یك دله كرد. دستكش‌ها را آرام در‌آورد. دهانش خشك شده بود. تصمیم گرفت برود سمت گراناز، رفت. گراناز پشت به او روی صندلی چرخدار یك دسته مویش را فتیله كرده بود دور انگشتش و یك طره موی ضخیم از زیر روسری‌اش بیرون ریخته بود با یك كش موی بنفش در انتهای فندقی رنگ موهای براق... فاصله‌ای نداشت. دست انداخت موها را نوازش كند. گراناز ترسید. جیغ زد. دلش می‌خواست توضیح بدهد جیغ‌های گراناز نمی‌گذاشت. اژدهای درونش شعله‌ور شده بود. دست گذاشت روی دهانش. صورت سرخش زیباترش كرده بود. گراناز انگشت میانی‌اش را گاز گرفت. دست برد به روسری. گره را سفت كرد. چشم‌های گراناز دیگر شهلا نبود. از حدقه بیرون زده بود و سرخ شده بود. گراناز خرخر می‌كرد و دست و پا می‌زد. تكان‌ها به مرور كم شد. از توی كشوی بالایی كابینت. از توی جعبه ابزار سیم لخت‌كن را برداشت. شش تا النگو را برید. دست انداخت گردنبند طلای توی گردن گراناز را هم كشید. طرح دوماهی بود با چشم‌هایی كه نگین سرخ داشتند و توی جهتی مخالف هم باله در باله شنا می‌كردند و گویا در لحظه‌ای از زندگی متوقف شده بودند. انگشتر و ساعت و گوشی تلفنش را هم برداشت و دست كشید روی گونه‌اش. یخ بود. از بغل دهان گراناز همان دهانی كه وقتی می‌خندید مطب بوی خمیردندان دارچین می‌گرفت شیرابه زرد رنگی راه افتاده بود. سراسیمه بیرون زد و رفت شهریار، خانه رسول پسرعمویش... چهل و هشت ساعت بعد پلیس دستگیرش كرد...
سعید چندساعت دیگر قرار بود اعدام شود و تمام شب توی انفرادی به گراناز فكر می‌كرد و ای‌كاش كه نمی‌كشت...