سودای سوخته...
حامد عسکری شاعر و نویسنده
تا كمر خم شده بود تـــوی سطــل زبــــالــه
و دنبـــال چیـــزهـایی میگشت كه قــابــل بــازیــافتند. چهـــرهای برشته از آفتاب بیرحم تابستان داشت كه پشت محاسنی انبوه و نامرتب پنهان شده بود و سی و چند ساله میزد. كاغذ ظرف یكبار مصرف آلومینیوم. پلاستیك و... پس گردنش از چرك كبره بسته بود و كلاهی چرك مرده بر سرش و شلواری كه داشت از كمرش میافتاد. منتظر اسنپ بودم و ذهن فضول روزنامهنگارم دوست داشت بپرسد و بداند سرنوشتش را، رفتم جلو و گفتم سلام. جواب سلامم را بیحوصله داد. گفتم چی جمع میكنی؟ گفت: «طلا نقره، در و گهر، د نوكرتم میبینی دیگه آشغال، همینقدری كه شب گشنه نمونم»، گفتم دمتگرم كه كار میكنی و نون حلال در میاری و پوزخند زد و گفت: «ای بابا... نباشه... اینم شد زندگی؟؟» گفتم چندساله این كارهای؟ گفت: «سه سال». گفتم: قبلش؟ گفت: لالهزار مغازه داشتم، مغازه كه چه عرض كنم یه زیر پله بود كه توش لامپ و مهتابی و كلید پریز میفروختم. رزقم كم بود، ولی حلال بود. یه شب رفیقم گفت بریم مهمونی، چندبار قبلش هم گفته بود و گفته بودم نه، اون شب گفتم دیگه خیلی بگم نه میرنجه فكر میكنه خبریه. رفتیم، مهمونی بهونه بود. بساط قمار بود... صدهزار تومن بازی كردم، كرمش افتاد به جونم، كلی كیف میداد اولش، یه شب نشستیم پای قمار یه مغازه تو تجریشم بردم، كبكم خروس میخوند، خیلی میچسبید به جونم، تا اینكه یه شب كه نشسته بودیم پای بساط... خیلی مست شدم، نفهمیدم چیكار میكنم، مغازه تجریش رو باختم و مغازه لالهزار رو هم روش... دو دست از پا درازتر رفتم خونه. آقام گفت دیگه پسر من نیستی، فشار چشم گرفتم، چشممو عمل كردم، برا اینكه درد نكشم رفتم سراغ تریاك، تو شغلت چیه پسر؟» گفتم: روزنامهچیام، گفت: «بنویس... بنویس بادآورده رو باد میبره، بنویس نون حروم به هیشكی وفا نكرده نكنین... قمار نكنین...»
و دنبـــال چیـــزهـایی میگشت كه قــابــل بــازیــافتند. چهـــرهای برشته از آفتاب بیرحم تابستان داشت كه پشت محاسنی انبوه و نامرتب پنهان شده بود و سی و چند ساله میزد. كاغذ ظرف یكبار مصرف آلومینیوم. پلاستیك و... پس گردنش از چرك كبره بسته بود و كلاهی چرك مرده بر سرش و شلواری كه داشت از كمرش میافتاد. منتظر اسنپ بودم و ذهن فضول روزنامهنگارم دوست داشت بپرسد و بداند سرنوشتش را، رفتم جلو و گفتم سلام. جواب سلامم را بیحوصله داد. گفتم چی جمع میكنی؟ گفت: «طلا نقره، در و گهر، د نوكرتم میبینی دیگه آشغال، همینقدری كه شب گشنه نمونم»، گفتم دمتگرم كه كار میكنی و نون حلال در میاری و پوزخند زد و گفت: «ای بابا... نباشه... اینم شد زندگی؟؟» گفتم چندساله این كارهای؟ گفت: «سه سال». گفتم: قبلش؟ گفت: لالهزار مغازه داشتم، مغازه كه چه عرض كنم یه زیر پله بود كه توش لامپ و مهتابی و كلید پریز میفروختم. رزقم كم بود، ولی حلال بود. یه شب رفیقم گفت بریم مهمونی، چندبار قبلش هم گفته بود و گفته بودم نه، اون شب گفتم دیگه خیلی بگم نه میرنجه فكر میكنه خبریه. رفتیم، مهمونی بهونه بود. بساط قمار بود... صدهزار تومن بازی كردم، كرمش افتاد به جونم، كلی كیف میداد اولش، یه شب نشستیم پای قمار یه مغازه تو تجریشم بردم، كبكم خروس میخوند، خیلی میچسبید به جونم، تا اینكه یه شب كه نشسته بودیم پای بساط... خیلی مست شدم، نفهمیدم چیكار میكنم، مغازه تجریش رو باختم و مغازه لالهزار رو هم روش... دو دست از پا درازتر رفتم خونه. آقام گفت دیگه پسر من نیستی، فشار چشم گرفتم، چشممو عمل كردم، برا اینكه درد نكشم رفتم سراغ تریاك، تو شغلت چیه پسر؟» گفتم: روزنامهچیام، گفت: «بنویس... بنویس بادآورده رو باد میبره، بنویس نون حروم به هیشكی وفا نكرده نكنین... قمار نكنین...»