خال قرمز

خال قرمز

علیرضا رأفتی روزنامه‌نگار

 همه عشقش خلاصه شده بود در این که صبح به صبح برود در گنجه کبوترهایش را باز کند و با چوب نشان، کیش بدهد روی بام و پاشوی قلمی‌هایش را ببیند و کیف کند. بعدش بسپارد کارگرها صندلی و چایش را بیاورند و بگذارند کف پشت‌بام و تا بعدازظهر پر زدن کبوترهایش را تماشا کند. بین همه اینها، خال قرمز از همه بیشتر دلش را می‌برد. خال‌قرمز از همان جوجگی در همین گنجه‌های خودش پا گرفته و اولین آسمان را از همین بام تجربه کرده بود. می‌نشست روی صندلی و چای می‌نوشید و از خال‌های سیاه و سفید آسمان که کبوترهایش ساخته بودند، کیف می‌کرد. دستگیر و سفره‌دار بود، اما خیلی وقت بود سرش را سمت قبله به خاک نرسانده بود. خانه‌اش خیلی هم نزدیک حرم امام رضا (ع) نبود، اما از پشت‌بام می‌شد گنبد و گلدسته حرم را دید. گاهی وقت‌ها که از صندلی پشت بام بلند می‌شد و سر به هوا خال‌های سیاه‌و سفید کبوترهایش را می‌پایید و سر می‌چرخاند، گوشه نگاهش به حرم می‌افتاد، اما خیلی وقت بود از در صحن حرم امام رضا داخل نشده بود. زندگی‌اش تا حدی که حقوق سر ماه چند کارگر عائله‌مند را بدهد و خود و خانواده‌اش هم در رفاه زندگی کنند، تأمین بود. روزها را همین‌طور روی بام و غرق ذوق پر زدن خال قرمز و هم پروازهایش می‌گذراند که یک روز صبح خال قرمز از بام بلند شد و بعد از ظهر برنگشت. مرد مثل مرغ بسمل روی بام این ور و آن ور می‌رفت و کاری از دستش بر نمی‌آمد. چند روز گذشت و هر روز به امید برگشتن خال قرمز در گنجه‌ها را باز کرد و روی بام نشست، اما خال قرمز رفته بود. مرد کم‌کم افسرده شد و دیگر کمتر به پشت‌بام می‌آمد. تا این که یک بعدازظهر ناامید روی پشت‌بام نشسته بود و مثل چند روز قبلش با کسی حرف نمی‌زد که ناگهان چشمش به لب بام افتاد و برق زد. خال قرمز برگشته بود. با اشتیاق از جا پرید و خال قرمز را گرفت و به سینه چسباند و همین طور که گریه می‌کرد چشمش از روی بام افتاد به گنبد و گلدسته حرم امام رضا و نم نم گریه‌اش هق هق شد. پسرش رسید کنارش و دلیل این همه بی‌قراری و گریه را پرسید. مرد گفت: این کبوتر بعد  از چند روز برگشته من این‌قدر خوشحالم. من اگر بعد چند سال برگردم، امام‌رضا چقدر خوشحال می‌شود.
پا نوشت: نام شخصیت این روایت واقعی به دلیل نداشتن اجازه از ایشان در متن برده نشده است.