ما یتیمهای دورمانده از مشهد
محمد لطفی نویسنده
یک: خاطرهها قابلیت دارند استخوانهای آدم را خرد و خاکشیر کنند. همین کفایت میکند که فکرت را پرت کنی به فلان ساعت و فلان جا ؛ تا در یک لحظه همه وجودت، زمان و مکان را بزند کنار و باز هم همان جا بایستی که ذهن پرتاب شدهات برایت تصمیم گرفته است. آدم چه میداند همین دم و بازدمهایی که دارد میگذرد، ممکن است روزی شیرینترین یا تلخترین همین خاطرهها بشوند. شاید ما دقیقا همین الان اواسط رقم خوردن یک جریانیم که بعدها یادآوریاش، نفسهایمان را عمیق میکند.
حالا این روزها با کرونا، بازار خاطرهسازی و خاطرهبازی گرمتر است. دارم فکر میکنم به 25بهمن ماهی که برای آخرین بار کت و شلوار خدمت تنم بود و بعد از کشیک، رفته بودم پايین پای حضرت رضا ایستاده بودم و میگفتم و اشک میریختم. خاطرهها، استخوانهای آدم را خرد میکند.
دو : هرکس هر کاری که داشت ، انجام میداد که به سفر برسد. یک قانون نانوشته بین همه وجود داشت که تا یکی دو روز مانده به موعد، کارهایش را شستهرفته کرده باشد. یکی دنبال امضای مرخصی بود؛ یکی دستی گرفته بود که چک آن روزی که توی سفر است برگشت نخورد؛ یکی داشت ارزانترین راه رسیدن را انتخاب میکرد؛ یکی داشت سفارش کتلت و خیارشور توی راه را خردهفرمایش میکرد. روی اعتبار همان قانون نانوشته، همه باید شب قبل از 23ذیالقعده میرسیدند مشهد؛ آدمهایی که همه کارشان را ردیف کرده بودند و رسیده بودند به «زیارت مخصوص حضرت رضا».
سه: دل ما آدمیزادها لا و لوی روزهای سخت، وسط کارهای نفسگیر، بین روزمرگیهای رقتآور، کویر لوت میشود توی ظهر خرماپزان مرداد. یکی باید باشد که دیدنش، شانههای خسته روح آدم را زیر دستهایش فشار بدهد و دستی بکشد روی سرت ؛ که باز هم اگر دلت پر بود بیا.
ما آدمهای معمولیدربار، هروقت دلمان میخواست بترکد، میپریدیم توی قطار و اتوبوس به مقصد پایین پای سلطان و گونیگونی خستگیهایمان را همانجا میگذاشتیم و طیب و طاهر برمیگشتیم سر خانه و زندگیمان. مشهد رفتن، هم برایمان زیارت بود و هم سیاحت. وقتی برمیگشتیم خانه، قدرت سر ظهر یک نوجوان تازه بالغ، توی پاهای روحمان بود. انگار نه انگار که دلگیری بوده و دردی. اصلا سرمان درد میکرد که به رخ بکشیم در مشهد بودنمان را. شاید از درون، یک نفر خط میداد که به همه بگو حال خوبت، نمک دست امام رضاست. ما ناخودآگاه، کبوتر جلد حرم امام رضا بودیم.
چهار: حسرت، نفس عمیق و بغض، سهگانه جنون این روزهای ماست. ما که تا دلمان میگرفت، خودمان را پای ضریح میدیدیم، ما که از هر جا رانده و مانده بودیم، مشهد برایمان پناه بود، ما که همه کارهایمان را میکردیم که شب و روز زیارت مخصوص، جامعهکبیره را توی گوهرشاد بخوانیم، حالا با ماسک و دستکش و ترس و واهمه، زیر آفتاب شهرهای خودمان داریم گزمیکنیم. به ازای هر بار به یاد آوردن روزهای خوشمان، یک نفس از ته دل میکشیم.
ما یتیمهای دورمانده از مشهد که تا چشم باز کردیم، روزهای 23 ذیالقعده، مشهدمان ترک نشده بود، امسال گوشه خانههای خودمان داریم دوری را جان میکنیم.
کاش حال دلمان را از همینجا ؛ همین ماتمکدههای سوت و کوری که کم هم نیست، بخرد و برای رفع مشکلات این روزها پیش خدا ریش گرو بگذارد. کاش زودتر این فصل، وصل شود؛ که خودش میداند چقدر بوسه و بغل به دلهای خسته زائرها بدهکار است.
حالا این روزها با کرونا، بازار خاطرهسازی و خاطرهبازی گرمتر است. دارم فکر میکنم به 25بهمن ماهی که برای آخرین بار کت و شلوار خدمت تنم بود و بعد از کشیک، رفته بودم پايین پای حضرت رضا ایستاده بودم و میگفتم و اشک میریختم. خاطرهها، استخوانهای آدم را خرد میکند.
دو : هرکس هر کاری که داشت ، انجام میداد که به سفر برسد. یک قانون نانوشته بین همه وجود داشت که تا یکی دو روز مانده به موعد، کارهایش را شستهرفته کرده باشد. یکی دنبال امضای مرخصی بود؛ یکی دستی گرفته بود که چک آن روزی که توی سفر است برگشت نخورد؛ یکی داشت ارزانترین راه رسیدن را انتخاب میکرد؛ یکی داشت سفارش کتلت و خیارشور توی راه را خردهفرمایش میکرد. روی اعتبار همان قانون نانوشته، همه باید شب قبل از 23ذیالقعده میرسیدند مشهد؛ آدمهایی که همه کارشان را ردیف کرده بودند و رسیده بودند به «زیارت مخصوص حضرت رضا».
سه: دل ما آدمیزادها لا و لوی روزهای سخت، وسط کارهای نفسگیر، بین روزمرگیهای رقتآور، کویر لوت میشود توی ظهر خرماپزان مرداد. یکی باید باشد که دیدنش، شانههای خسته روح آدم را زیر دستهایش فشار بدهد و دستی بکشد روی سرت ؛ که باز هم اگر دلت پر بود بیا.
ما آدمهای معمولیدربار، هروقت دلمان میخواست بترکد، میپریدیم توی قطار و اتوبوس به مقصد پایین پای سلطان و گونیگونی خستگیهایمان را همانجا میگذاشتیم و طیب و طاهر برمیگشتیم سر خانه و زندگیمان. مشهد رفتن، هم برایمان زیارت بود و هم سیاحت. وقتی برمیگشتیم خانه، قدرت سر ظهر یک نوجوان تازه بالغ، توی پاهای روحمان بود. انگار نه انگار که دلگیری بوده و دردی. اصلا سرمان درد میکرد که به رخ بکشیم در مشهد بودنمان را. شاید از درون، یک نفر خط میداد که به همه بگو حال خوبت، نمک دست امام رضاست. ما ناخودآگاه، کبوتر جلد حرم امام رضا بودیم.
چهار: حسرت، نفس عمیق و بغض، سهگانه جنون این روزهای ماست. ما که تا دلمان میگرفت، خودمان را پای ضریح میدیدیم، ما که از هر جا رانده و مانده بودیم، مشهد برایمان پناه بود، ما که همه کارهایمان را میکردیم که شب و روز زیارت مخصوص، جامعهکبیره را توی گوهرشاد بخوانیم، حالا با ماسک و دستکش و ترس و واهمه، زیر آفتاب شهرهای خودمان داریم گزمیکنیم. به ازای هر بار به یاد آوردن روزهای خوشمان، یک نفس از ته دل میکشیم.
ما یتیمهای دورمانده از مشهد که تا چشم باز کردیم، روزهای 23 ذیالقعده، مشهدمان ترک نشده بود، امسال گوشه خانههای خودمان داریم دوری را جان میکنیم.
کاش حال دلمان را از همینجا ؛ همین ماتمکدههای سوت و کوری که کم هم نیست، بخرد و برای رفع مشکلات این روزها پیش خدا ریش گرو بگذارد. کاش زودتر این فصل، وصل شود؛ که خودش میداند چقدر بوسه و بغل به دلهای خسته زائرها بدهکار است.
تیتر خبرها