چرا الان؟

چرا الان؟

محمدتقی حاجی‌موسی معاون سردبیر



خیلی قبل از اینها، من یک مخاطب بودم. مخاطب پیگیر همشهری جوان. آن موقع‌ها واو به واو مجله را می‌خواندم و برای هرکسی که در مجله می‌نوشت توی ذهنم یک پروفایل ساخته بودم. فلانی احتمالا این‌طوری است، آن یکی این ژانر را دوست دارد و ... . آن موقع روح‌ا... رجایی برای من کسی بود که بیشتر مطالب مذهبی می‌نوشت. از هیات فلان مداح و جلسه آقامجتبی تهرانی. همه اینها را را هم بی‌پرده می‌نوشت و مثل بعضی‌ها نبود که هیاتی بودن‌شان را پنهان می‌کنند.
 چند سال بعد خودم یکی از همشهری جوانی‌ها بودم و وقتی یک سال از حضورم می‌گذشت یعنی محرم سال 92 یک اتفاق عجیب افتاد. بچه‌های گروه اجتماعی از روح‌ا... یک مطلب گرفته بودند که کار کنند. مطلبی درباره اولین سفر روح‌ا... به کربلا در روز عاشورا. تیتر مطلب اما یک کج‌تابی داشت و این باعث شد دردسرهایی برای او و مجله درست شود و کار داشت به جاهای باریک می‌کشید که خدا را شکر، ختم به‌خیر شد. خود روح‌ا... همین یک ماه پیش یک بار تمام ماجراهای این مطلب را تعریف کرد. چقدر با هم خندیدیم.
 دو سال پیش قرار بود برای روح‌ا... در هلال‌احمر یک پروژه انجام بدهم. کار سنگینی بود و من هم که مثل همیشه بی‌خیال. مدام پیگیری می‌کرد که چی شد و کار کی می‌رسد. آخرسر نتوانستم در موعد مقرر کار را برسانم. گفت: « آبروی من رو بردی ». دو سه ماه بعد در تحریریه روزنامه همشهری دیدمش. با هم سلام و روبوسی کردیم. گفت: « یادت باشه یه چیزی به من بدهکاری»، همین.
 زمستان پارسال بود که اینجا در ساختمان جام‌جم دیدمش. همان موقع سلام و احوالپرسی، ماجرای پیچاندن من را به شوخی تعریف کرد و دیگر هیچ‌وقت درباره‌اش با هم حرف نزدیم و به روی من نیاورد که چیزی بهش بدهکارم. حتی همین هفته پیش که دفعه آخر با هم چت کردیم. نوشتم: «سلام رئیس! خوبی؟» نوشت: «سلام. نه. خیلی حالم بده. » بعد هم یک پیام صوتی 10 ثانیه‌ای فرستاد که پر بود از سرفه و صدای خش‌دار و این جمله از فیلم از کرخه تا راین که « چرا اینجا؟!»
 سر انگشتانم کرخت شده. مثل شهریور پارسال که نمی‌دانستم برای مهدی شادمانی چه بنویسم، این بار هم همین‌طور شده. هی چیزهایی یادم می‌آید و می‌نویسم و نمی‌نویسم. هی از صبح گلویم ورم می‌کند و چشم‌هایم داغ می‌شود. هی می‌خواهم سر صحبت را با بقیه باز کنم که جایی یکدفعه بزنم زیر گریه، اما نمی‌شود. تکه‌های همان مطلب روح‌ا... درباره عاشورای کربلا را می‌خوانم و می‌بینم چقدر شبیه همین الان است. آنجایی که نوشته: « براى اولين بار توى عمرم وصيتنامه نوشتم. موقع رفتن براى اولين بار، وقت خداحافظى كه پسرم را بوسيدم، به سفر بی‌برگشت فكركردم و گریه‌ ام گرفت. فكر كردم به حسام‌ الدين كه وقتى من نباشم، چه خواهد كرد. بعد ياد بچه‌يتیم‌‌هاى كربلا افتادم؛ روضه براى من از همان لحظه شروع شد.» حالا غیر از حسام‌الدین که برای خودش مردی شده، شهاب‌الدین و نرگس هم هستند. روضه ما از اینجا آغاز می‌شود.