شادی‌های کوچک بزرگ

شادی‌های کوچک بزرگ

علیرضا رأفتی روزنامه‌نگار


حیاط خانه ما 20قدم پهنا داشت و 30قدم درازا. با یک باغچه که بزرگ‌ترین درخت یاس دنیا را داشت و سبد بسکتبالی که خیلی بلندتر از استانداردهای فیبا بود و یک دوچرخه آبی و قرمز که به دیوار تکیه کرده بود. خیلی وقت بود کمکی‌های دوچرخه را باز کرده بودیم و بدون آنها حیاط را دور می‌زدم. خیلی وقت بود بزرگ شده بودم. باز کردن کمکی دوچرخه آخرین مرحله گذر از کودکی بود و اولین موفقیتی که می‌شد به آن افتخار کرد؛ همان موقع‌هایی که از ذوق شادی‌های کوچک دلم قنج می‌رفت و چند روز کیفور بودم.

کرونا باعث شده چند وقتی رنج کلاچ و ترمز کردن پشت ترافیک را به جان بخرم و سوار مترو و اتوبوس نشوم. دوست نویسنده‌مان همیشه می‌گوید: «نویسنده که نباید ماشین داشته باشد. باید هر روز مردم مترو و اتوبوس را ببیند.» اما من که نویسنده نیستم. من فقط می‌خواهم وقتی به خانه برمی‌گردم تنها باشم. یک وقت یک ویروس میکروسکوپی را پر شالم تو راهی سوار نکنم و به خانه ببرم. چند وقتی است چهره مردم را در مترو و اتوبوس ندیده‌ام، اما لابد خیلی قیافه‌شان درهم‌تر از چیزی است که پنج شش ماه پیش بود. آن وقتی که ارز تازه داشت به مرزهای ناخوانده جدیدش تجاوز می‌کرد و طلا داشت سکه می‌شد. 8صبح، مردمی که در ایستگاه دروازه دولت خط عوض می‌کردند با هم حرف نمی‌زدند. توی خودشان بودند. شاید حساب و کتاب می‌کردند که حقوق یک ماه 8صبح خط عوض کردن‌شان می‌شود چند اسکناس بیگانه؟

حیاط‌مان 15قدم پهنا دارد و 20قدم درازا. سبد بسکتبال را پایین آوردیم. دیگر به درد نمی‌خورد. خیلی کوتاه شده بود. درخت یاس باغچه را وقتی از جا کندیم، همه‌اش توی صندوق عقب یک ماشین معمولی جا شد. نه سبد بسکتبال بلندتر از استاندارد فیبا بود و نه درخت یاس‌مان بزرگ‌ترین درخت یاس جهان. خانه‌مان کوچک شده است. انگار آدم هر چه بزرگ‌تر می‌شود، کم‌کم خانه برایش کوچک و بعد شهر کوچک می‌شود و بعد هم لابد دنیا آن‌قدر کوچک می‌شود که باید ترکش کرد.

پریشب بعد از بازی پرسپولیس و النصر از تحریریه زدم بیرون. ماشین‌ها بوق شادی می‌زدند. مردم به روی هم می‌خندیدند. صبح فرداش لابد مردم در ایستگاه دروازه دولت وقتی خط عوض می‌کردند در گوشی، پیام‌های تبریک و شادی را برای هم می‌فرستادند و برای یک روز فکر نمی‌کردند به این که حقوق سر ماه‌شان می‌شود چند اسکناس بیگانه.
دروغ چرا؟ منی که از فوتبال سر در نمی‌آورم هم از ته دل خوشحال بودم. از همان جنس خوشحالی که وقتی تازه کمکی‌های دوچرخه‌ام را باز کرده بودم توی دلم می‌نشست. انگار آدم هر چقدر هم بزرگ شود و دنیا برایش کوچک، باز هم دلش همان است و حجم شادی همان. باز هم شادی‌های کوچک می‌توانند چند وعده‌ای کیفورش کنند که تلخی‌های دنیا را فراموش کند. چقدر گاهی به این شادی‌های کوچک بزرگ نیازمندیم.