رنگ به رنگ

رنگ به رنگ



 آدم خنده‌اش می‌گیرد خب. چه‌كار می‌كردم؟ می‌شود این صحنه مضحك را دید و ناخودآگاه قاه‌قاه نزد زیر خنده؟ می‌پرسید كدام صحنه؟ تصور كنید نم باران پاییزی باریده و كف خیابان كمی خیس است. درختان وسط بلوار و كنار خیابان هركدام یك رنگند. یكی نارنجی، یكی زرد، یكی قرمز، یكی سبز، یكی تلفیقی از همه این‌ها و كف خیابان و روی پیاده‌رو هم پر شده است از برگ‌های درهمی كه همه این رنگ‌ها را روی زمین نقش زده‌اند. حالا تصور كنید در چنین میزانسنی یك خودرو می‌پیچد جلوی خودروی دیگر، بعد هر دو می‌زنند روی ترمز و بعد هر دو سرشان را از شیشه ماشین‌هایشان می‌دهند بیرون و شروع می‌كنند به همدیگر بد و بیراه گفتن. شما بودید نمی‌خندیدید؟!
باز هم می‌پرسید چرا آن‌طور خندیدم؟ خب خیلی واضح است! طبیعت این همه رنگ را دارد به رخ ما می‌كشد كه كنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌كنند. درختان سبز و زرد و نارنجی و قرمز همه كنار هم طوری ایستاده‌اند انگار نه انگار این همه با هم اختلاف دارند. بعد تصور كن وسط این چهارراه كه طبیعت دارد به ما درس همزیستی برادرانه می‌دهد، ما سر یك دور زدن بدون راهنما به جان هم افتاده‌ایم. خنده‌دار است دیگر.
امروز صبح كه از همان چهارراه رد می‌شدم دیدم چند رفتگر دارند برگ‌های كف خیابان را جمع می‌كنند. نمی‌دانم چطور توصیف كنم. انگار فراش‌باشی‌هایی كه صبح حادثه گوهرشاد از كف زمین نشانه‌های جنایت را پاك می‌كردند. انگار كه آنها مجرمند و ما بی‌گناه. انگار نه انگار كه رفتگران اگر می‌خواهند چیزی را از زمین پاك كنند كه تا غروب صدای درگیری و دعوا و اختلاف نشنویم، باید ماشین‌ها و راننده‌ها را جارو كنند.
هنوز هم نفهمیده‌ام چرا باید رفتگرها صبح به صبح برگ‌های روی زمین ریخته‌شده را جمع كنند. فكر كن پاییز بیاید و خدا خودش بنشیند طراحی كند و طبیعت را بگذارد كه طرحش را توی كوچه و خیابان‌ها اجرا كند بعد وقتی كه تمام كوچه و خیابان‌هایمان با رنگ‌های زیبا و همخوان مزین شد، رفتگرانی را بگذاریم كه همه آنها را جمع كنند و دوباره بودجه زیباسازی شهر را اختصاص بدهیم به چند شركت كه بیایند و همان رنگ‌ها را به شهر بپاشند.
هنوز هم دلم می‌خواهد به آن رفتگر دم صبح بگویم كه آدم نعمت خدا را از زمین پاك نمی‌كند. اگر می‌خواهی چیزی را پاك كنی كه شهر زیباتر شود باید آن ماشین‌ها را از خیابان جارو كنی.