به‌وقت حلب

روایت 2 مستندساز که فیلم‌های امیدوارانه و تأثیرگذاری درباره بحران سوریه ساخته‌اند

به‌وقت حلب

این روزها سکانسی انسانی و تأثیرگذار از فیلم خوب خوشه‌های خشم به کارگردانی جان فورد در فضای مجازی دست‌به‌دست می‌شود، سکانسی که نگاه دغدغه مند فورد با نیکوکاری و خیرخواهی قلم جان اشتاین بک که فیلم برگرفته از رمان مشهور اوست، گره می‌خورد و کورسوی امید را در دل رکود بزرگ اقتصادی آمریکا که قصه فیلم در بستر آن روایت می‌شود، زنده نگه می‌دارد. در این سکانس، شخصیت پدر با بازی راسل سیمپسون (در نسخه دوبله فارسی با صدای اصغر افضلی) وارد رستورانی می‌شود و تقاضای نان می‌کند، اما او فقط 10 سنت دارد و حتی نمی‌تواند نان بخرد که قیمتش 15 سنت است. باوجود منع اولیه که برای خدمت و همراهی با پدر خانواده فقیر وجود دارد در ادامه یک زنجیره همدل و انسانی شکل می‌گیرد و همه هوای هم را دارند و به یکدیگر کمک می‌کنند. اما شاید خوشه‌های خشم، بیشتر از همه با پایانش و آن خطابه ماندگار، متعهدانه و عدالتخواهانه قهرمان فیلم، تام جاد (هنری فاندا) به یاد آورده می‌شود. گرچه تاریخ سینمای داستانی، از این نمونه‌های درخشان همراهی و همدلی با مردم کم ندارد، اما بی‌واسطه‌ترین شکل این دغدغه‌های انسانی در فیلم‌های مستند خود را بروز می‌دهد، به‌ویژه مستندهای اجتماعی و مستندهای بحران که سازندگان آثار با دغدغه مندی و احساس تعهد و البته نگاهی خلاقانه و هنرمندانه، زبان مردم می‌شوند و مسائل، مشکلات و مصائب آنها را به تصویر می‌کشند. مستندها در سال‌های اخیر جای خود را بیشتر میان مردم بازکرده‌اند و تنوع ژانری و روایت‌های جذاب آنها بر این گرایش و استقبال عمومی افزوده است. جشنواره سینما حقیقت که به‌تازگی چهاردهمین دوره آن برگزار شد، سهم مهمی در این معرفی و آشنایی و اقبال داشته است، به‌ویژه همین دوره اخیر که برگزاری آنلاین این رویداد به علت شیوع کرونا، نتیجه مثبتی هم داشت و طیف وسیع‌تری از مخاطبان توانستند فیلم‌های متنوع مستند ایران و جهان را از طریق سامانه‌های اینترنتی نمایش فیلم ببینند. روندی که می‌تواند منحصر به جشنواره و فقط یک هفته در سال نباشد و مخاطبان علاقه‌مند به سینمای مستند در طول سال فرصت و امکان تماشای این آثار را داشته باشند. سامانه هاشور که حدود سه سال از فعالیت آن می‌گذرد تا حدودی این فضا را فراهم کرده و بعضاً فیلم‌های خوب مستند و کوتاهی در آن یافت می‌شود، اما ضروری است که فیلم‌های مستند جذاب‌تری به‌ویژه آثار برگزیده جشنواره سینماحقیقت، بیش از اینها برای تماشا در دسترس علاقه‌مندان قرار بگیرد. در شرایطی که سینمای داستانی ایران به‌جز جرقه‌هایی، تقریباً از فیلم درجه‌یک و ششدانگ خالی است، سینمای مستند و کوتاه ایران حال‌وروز خوبی دارند. فیلم‌های «هجده هزارپا» و «حلب دریا ندارد» ازجمله مستندهای جدیدی است که در جشنواره سینماحقیقت هم حضور داشتند و امیدواریم مخاطبانی که امکان تماشای آنها را پیدا نکردند، در فرصت‌های نمایشی پیش رو، این دو اثر و دیگر فیلم‌های خوب مستند را ببینند. هجده هزارپا به کارگردانی و تهیه‌کنندگی مهدی شامحمدی در جشنواره اخیر سینماحقیقت، تندیس طلایی بهترین فیلم جایزه شهید آوینی را به دست آورد. این فیلم همچنین اثر برگزیده شبکه مستند در بخش کارآفرینی هم بود و در اختتامیه، محسن یزدی مدیر شبکه مستند، جایزه خود را در این بخش به فیلم هجده هزارپا اهدا کرد. این فیلم محصول مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی است و با مشارکت مؤسسه روایت فتح تولید شد. حلب دریا ندارد به کارگردانی میثم صبوحی و تهیه‌کنندگی مهدی مطهر هم که محصول سازمان خانه مستند است، از فیلم‌های خوب جشنواره اخیر سینماحقیقت بود. هر دو مستند، حاوی همان نگاه همدلانه و انسانی و مبتنی بر تعهدی است که به آن اشاره شد. موردی که در فیلم‌های داستانی کمتر یا دست‌کم باواسطه اتفاق می‌افتد اما در این دو مورد، کارگردان‌ها به دل بحران سوریه رفتند و بادل و جان با سوژه‌های‌شان همراه شدند و آن را به مخاطبان هم منتقل کردند. گفت‌وگوی جام جم با میثم صبوحی، کارگردان حلب دریا ندارد و یادداشت اختصاصی مهدی شامحمدی، کارگردان هجده هزارپا را درباره ساخت این دو فیلم و سختی‌ها و چالش‌هایی که با آنها روبه‌رو بودند از دست ندهید.

گفت‌وگو با میثم صبوحی کارگردان مستند «حلب دریا ندارد»
فیلمسازی تک‌نفـره
یکی از مستندهای کوتاه و خوب جشنواره اخیر سینماحقیقت، «حلب دریا ندارد» به کارگردان میثم صبوحی بود؛ فیلمی که روایتگر داستان و آرزوها و رویاهای 9 نفر از ساکنان حلب سوریه است. صبوحی یک‌تنه و به شیوه فیلمسازی تک‌نفره، چند ماه پس از آزادی حلب از محاصره گروه‌های تکفیری به این شهر سفر کرد و حلب دریا ندارد را ساخت.
 چطور شد شهر حلب را برای روایت این مستند انتخاب کردید؟
این داستان، یک زمینه‌ای دارد. من حدود هفت سال درگیر ساخت مستندهای کوتاه از قصه زندگی آدم‌ها بودم، به این صورت که در کشورهای مختلف پروژه‌ای را شروع کردیم که در آن با آدم‌های کاملا معمولی مواجه می‌شدیم و آنها جلوی دوربین از داستان زندگی خود صحبت می‌کردند. هدف این بود که این قصه‌ها را کنار هم بگذاریم و بگوییم چقدر قصه زندگی آدم‌ها شبیه هم است. آن کار حدود 160 قسمت تولید شد. در ادامه فرصتی پیش‌آمد که به سوریه و شهر حلب سفر کنم. این سفر در مقطع تاریخی خیلی خاصی هم اتفاق افتاد و حدود شش هفت ماه از آزادی حلب می‌گذشت. می‌خواستم آنجا هم همان قصه آدم‌ها را دنبال کنم، اما این‌بار داستان تفاوت‌هایی داشت و این فضا را در هیچ جای دیگر تجربه نکرده بودم. اصلا آن سفر برایم سفر عجیبی بود، یکی از سخت‌ترین سفرهای کاری من برای فیلم‌های مستند. به این معنی که من وارد شهری شدم که نیمه‌ویران بود و هیچ امکاناتی ازجمله آب، برق، گاز، بنزین، غذا، نان و ... نداشت. مردم در این شهر فقط تلاش می‌کردند زنده بمانند. یادم هست ماه رمضان هم بود. مردمی که ناخواسته وارد جنگی شده بودند که دنیایشان را عوض کرده بود. در برخی کشورهای دیگر که پای قصه آدم‌ها می‌نشستم، آنها هیچ داستان جالبی برای گفتن نداشتند، چون در زندگی‌شان هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود. اما در حلب هر آدمی داستان‌های عجیبی داشت. بچه‌های آنجا انگار خیلی سریع بزرگ شده بودند و مثل بزرگسالان صحبت می‌کردند. همه اینها به خاطر جنگی بود که آنجا اتفاق افتاد. توانستم 9 سوژه پیدا کنم که سنین مختلفی داشتند، از کودک تا جوان و پیر و زن و مرد. این افراد به انحای مختلف راضی به صحبت جلوی دوربین شدند.
 یکی از ویژگی‌های این مستند، تک‌نفره بودن آن در ساخت است و شما تقریبا  کمکی نداشتید و خودتان سوژه‌ها را در ویرانه‌های حلب پیدا می‌کردید و با آنها حرف می‌زدید.
بله، یکی از سختی‌های این فیلم همین بود و هیچ‌کس همراهم نبود و فقط من بودم و یک مترجم که اهل سوریه بود. من وارد هر کشوری که می‌شدم، هیچ‌وقت سوژه‌هایم را از قبل انتخاب نمی‌کردم. این روش را در حلب هم دنبال کردم. این کار دلایل مختلفی داشت، یکی این‌که از ایران نمی‌شد از قبل، سوژه‌ای را در کشور دیگر انتخاب کرد. یکی از دلایل دیگر این روش هم این بود که نمی‌خواستم محدود شوم، بلکه می‌خواستم به کشورهای دیگر بروم و ببینم آنجا چه اتفاقی افتاده است و سوژه‌هایم را همان‌جا و در مواجهه با واقعیات موجود پیدا کنم. کارم در حلب به این صورت بود که صبح به صبح در شهر می‌چرخیدم، بدون این‌که پیش‌بینی خاصی داشته باشم. در محله‌های مختلف با آدم‌های مختلف مواجه می‌شدم و طی صحبت‌هایی که با آنها داشتیم، به این نتیجه می‌رسیدم که فلان سوژه خوب است و می‌توان با او حرف زد یا این فرد، مناسب مستند نیست. این روش، سخت است برای این‌که شما مجبورید با تعداد زیادی از آدم‌ها روبه‌رو شوید و با آنها صحبت کنید. بعضی‌ها حاضر به صحبت نیستند. ممکن است ابتدا در انتخاب بعضی افراد هم اشتباه کنید و بعداً متوجه شوید آن شخص بیان خوبی ندارد یا نمی‌تواند اتفاقاتی که برایش افتاده را خوب توضیح دهد. گاهی هم شگفت‌زده می‌شوید و سوژه‌ای که روی او حساب نمی‌کنید، جلوی دوربین آدم دیگری می‌شود. این کار با همه سختی‌ها، جذابیتی عجیبی دارد و نوعی کشف و شهود و پیدا کردن آدم‌ها ست. این‌طوری نبود که من از مردم حلب بپرسم چه کسی قصه‌ای دارد و چه کسی می‌تواند صحبت کند و من سراغ او بروم. سوژه‌ها را خودم پیدا می‌کردم.
 از آنجا که حلب، وضعیتی بحرانی داشت و با شهری نیمه‌ویران روبه‌رو بودید، به نوعی یک مستند بحران ساختید.
تجربه خوب و در عین حال بسیار سختی بود؛ به این معنی که شما تمام عواملی که یک فیلمساز برای راحتی کار نیاز دارد، به‌طور مطلق هیچ‌کدام را ندارید. مثلا شهر در طول 24 ساعت، فقط دو ساعت برق داشت، از ساعت 11 تا 2 بعدازظهر و من باید طوری کار می‌کردم که در این دو ساعت، حتما به محل اسکان برمی‌گشتم و باتری‌های دوربین را شارژ می‌کردم، حافظه دوربین را خالی می‌کردم و برای ادامه فیلمبرداری می‌رفتم تا دو ساعت روز بعد. مورد دیگر این‌که در حلب، هیچ قانونی برای تصویربرداری وجود نداشت. محیط نظامی و جنگی بود. کسی نمی‌پرسید از کجا آمده‌ای، مجوز داری؟ اصلا به چه حقی فیلم می‌گیری؟ این وضعیت هم سهل بود و هم سخت. چون این شرایط جنگی باعث می‌شد در بعضی جاها اصلا بی‌خیال شما شوند و کاری به کارتان نداشته باشند و هم بعضی جاها خیلی سخت می‌گرفتند. این‌که من یک‌نفره رفتم، یک انتخاب نبود، یک اجبار بود. یعنی لزوما به این معنی نیست که فیلمسازی یک‌نفره، فیلمسازی درستی است. اگر گروهی وجود داشته باشد و اعضا کار تخصصی خودشان را انجام دهند، قاعدتا فیلم بهتر می‌شود، اما شما مجبورید در آن شرایط، یک‌نفره بروید، بیشتر هم به دلیل مسائل امنیتی. چون هر شب در شهر صدای خمپاره و تیر و ترکش می‌آمد. شرایط بحران
یعنی همین، یعنی شرایطی که هیچ چیز در آن قابل پیش‌بینی و قابل برنامه‌ریزی نیست.



قصه مقاومت
مهدی شامحمدی / کارگردان مستند «18هزار پا»
رفته بودیم راجع به فوعه و کفریا، دو شهر محاصره‌شده در سوریه فیلم بسازیم. فیلم مستند. با عبدالحسین بدرلو. هرکدام یک دوربین داشتیم. سید‌سلیم غفوری قصه محاصره این دو شهر را برای ما تعریف کرده بود. گفته بود: 18هزار نفر مردم این دو شهر نزدیک به هم در محاصره هستند. گفته بود اوضاع خراب است؛ حملات زمینی و هوایی از یک طرف و بی‌غذایی و بی‌آبی از طرف دیگر مردم این دو شهر را به ستوه آورده اما چاره‌ای ندارند جز تحمل و توکل.
 گفته بود بعد از مدتی بچه‌های ایران هر روز با هواپیما برایشان غذا و دارو ارسال می‌کنند و این شد که مقاومت ادامه پیدا کرد.
 رفتیم تا این ماجرا را از نزدیک ببینیم و قصه مقاومت مردم فوعه و کفریا را تعریف کنیم. دی‌ماه بود.  دمشق سرد بود. سوار هواپیمای سی- 130 ارتش شدیم و نیم ساعت بعد از پرواز، در آسمان ادلب بودیم.  در بزرگ هواپیما باز شد. اکسیژن نبود، کپسول هم به اندازه کافی وجود نداشت. دمای هوا به منفی ۳۰ درجه می‌رسید و مسلحین هم از پایین به سمت هواپیما شلیک می‌کردند. در نقطه‌ای مشخص بارها تخلیه شد و با چتر پایین رفت و چه پدیده عجیبی بود این ماجرا.  فیلم گرفتیم. بیسیم زدند. یکی از چترها رفته بود و بین مسلحین فرود آمده بود.  بقیه اما به دست مردم فوعه رسیده بود.  کمی تصویر گرفتیم. بعدها بارها و بارها با آن هواپیماهای غول‌پیکر برای بارریزی همراه شدیم. اما قبل از آن کارهای مهم دیگری باید انجام می‌دادم. کم‌کم با فیلم‌ها و گزارش‌های اینترنتی بیشتری آشنا شدم که اوضاع مردم این دو شهر را نشان می‌داد.
 چند روز که از حضور ما گذشت دیگر می‌دانستم چه می‌خواهم. دنبال یک راوی بودم. یک راوی جذاب که به‌واسطه آن بتوانم قصه این دو شهر را تعریف کنم. به گشتن و دیدن ادامه دادیم. مردم زیادی از اهالی فوعه و کفریا که قبل از محاصره بیرون آمده بودند یا بعد از محاصره مبادله شده بودند را از نزدیک دیدم. مردم دردکشیده‌ای که هرکدام‌شان قصه‌ای دردناک برای گفتن داشتند. مردمی که هرکدام‌شان عزیزی را در محاصره داشت و قلبش برای او می‌تپید. پدر و مادرهایی که فرزندشان در واقع مانده بودند و اسلحه به دست جلوی النصره ایستادگی می‌کردند. همه‌شان یک دنیا قصه داشتند تا بالاخره یک شب احمد را دیدم. فارسی را نسبتا خوب حرف می‌زد. اهل فوعه بود. در تهران پزشکی می‌خوانده که برای به دنیا آمدن فرزندش به فوعه می‌رود و همان موقع شهر به محاصره النصره در می‌آید.  احمد دو سال در محاصره مانده بود و به امدادگر خط‌مقدم تبدیل شده بود. بعد با یک تبادل از محاصره خارج شد
با همسر و دو فرزند و مادر و خواهرش، پدر و برادر و خیلی‌های دیگر در محاصره مانده بودند. حالا احمد به گروه بارریزی هوایی برای مردم فوق کفریا ملحق شده بود و به آنها کمک می‌کرد.
هر روز با هواپیما به شهر می‌رفت، غذا و دارو به همشهری‌هایش و خانواده می‌رساند اما ۱۸هزار پا با آنها فاصله داشت و دوباره برمی‌گشت. همیشه از آن بالا شهرش را می‌دید و با آن حرف می‌زد؛ شهر سبز و غمگینش را.
هر روز کارش همین بود.  احمد و سرگذشتش در جنگ راوی ما برای روایت قصه فوعه شد. قصه خودش و شهرش و محاصره جنگ در هم تنیده شد و مستند سینمایی 18هزار پا بعد از چهار سال کار سخت متولد شد.
 در جشنواره سینماحقیقت اول بار بود که مخاطب آن را می‌دید. با اقبال روبه‌رو شد و چند جایزه گرفت.  اما نکته‌ای که توجهم را جلب کرد و حالم را خوب، رتبه دوم بهترین فیلم از نگاه تماشاگران بود. در حالی که با رتبه اول 9/0 درصد فاصله داشت.  فاصله‌ای که فقط با چند رای پر می‌شد.
 رتبه اول به فیلم کودتای ۵۳ تعلق گرفت؛ این فیلم با بودجه میلیون دلاری در لندن تولید شده بود و مطلقا ایرانی نبود. فقط یک سوژه ایرانی داشت. آهنگساز این فیلم اسکار برده بود. بازیگری که چند صحنه را بازسازی کرد بفتا برده بود و تدوینگر فیلم، تدوینگر فیلم‌های پدرخوانده بود که چهار اسکار هم گرفته بود. فیلم جهانی و جذاب کودتای 53 که همه منتظر دیدنش بودند. طبیعی بود که میزان رضایت‌مندی علاقه‌مندان مستند برای این فیلم قابل‌توجه باشد. اما این‌که فیلم مستند 18هزار پا با امکانات بسیار ساده و اولیه آن هم با موضوع سوریه که گاهی خود دافعه به‌وجود می‌آورد تا بتواند به همان میزان رضایت مخاطبش را فراهم کند نکته‌ای بود که مرا هیجان‌زده می‌کرد. دو جایزه و تندیسی که فیلم ما برده بود برایم عزیز بود و دوست‌شان دارم اما این رتبه دوم در حالی که فقط یک عنوان است برایم بسیار باارزش است.
حرف فیلم 18هزار پا حرف انسانیت است. فارغ از خط‌کشی‌های جناحی و سیاسی و سیاست‌زدگی.
امیدوارم این قصه و تصویر این حقیقت بتواند باز هم شنیده و دیده شود، روشنگری کند و بیشتر تاثیرگذار شود. به امید حق.