نقطه طلایی

نقطه طلایی

محمدمهدی حاجی پروانه روزنامه‌نگار


یک) عکس را خیلی وقت است گذاشته‌ام. جایی که همیشه جلوی چشمم باشد. پشت عکس، بابا با خودکار آبی و خط شکسته نستعلیق نوشته: «باغ اکبرآقا- نوروز1365 - با محمدمهدی جان». عکس، خیلی معمولی است. اما داستانش خیلی شفاف در ذهنم مانده. یکی از جوان‌های فامیل من را، یک پسربچه سه‌ساله را روی یک دست بلند کرده بود و من آن بالا غرق ترس و حیرت بودم. این عکس مال چند ثانیه بعد است. وقتی من نشسته‌ام در بغل بابا. بهت‌زده، زل زده‌ام به دوربین. بابا هم لبخندی زده و مثل همه عکس‌های قدیمی، نگاهش به افق است. اما روی لبش لبخندی دارد که با آدم حرف می‌زند؛ لبخندی که دلیلش «نقطه طلایی» عکس است. بازوهای بابا که روی بدن من سپر شده و بهم امنیت داده.
دو) اوایل که آن توده لعنتی، مهمان ناخوانده بدن بابا شده بود و هی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد، یک دعوای حسابی باهاش کردم. شاکی بودم که بابا، مثل همیشه، اهمیتی به سلامت خودش نمی‌دهد. چند بار با لحن‌های مختلف گفتم:«بابا! شما فقط برای خودت نیستی. زن و بچه‌ها و نوه‌هایت هم می‌خواهند سهم‌شان از بودن و سلامت شما را ببینند. چطور طاقت دیدن یک سرماخوردگی ساده بچه‌هایت را نداری و با کوچک‌ترین سردرد ماها به هم می‌ریزی، اما چند هفته بی‌سروصدا، درد می‌کشی که حالا شاید خودش خوب بشود؟» می‌دانستم جواب قانع‌کننده‌ای نمی‌گیرم؛ اما این را هم می‌دانستم که پدر بودن، رازهایی دارد که آدم را عوض می‌کند.
سه) من، رفیق پدر از دست داده کم ندارم. از محمد که بابایش را وقتی دوماهه بوده، در کربلای 5 از دست داده، تا میلاد که هنوز بعد از دو سال، اشکش دم مشکش است وقتی یادش می‌افتد چطور در عرض دو ساعت، با یک سکته قلبی یتیم شده. از نعیم که پنج سال تمام، بالای سر پدر قطع نخاع‌شده‌اش از تصادف جاده مشهد زندگی کرد تا مصطفی که همین یک ماه پیش، نتوانستیم در مراسم ختم پدرش شرکت کنیم، چون با کرونا از دنیا رفته بود. دارم فکر می‌کنم امسال، اولین روز پدر است که بابا دیگر بین ما نیست. تمام ذهنم، این روزها درگیر این پرسش شده که روز عید، چطور دور و بر مامان را شلوغ کنیم که کمتر غصه بخورد. چه نقشه‌ای بریزیم که چشم‌هایمان روز تولد امیرالمومنین(ع) اشکی نشود. غرق در خیال‌ها و نقشه‌های خودم هستم که پسرک سه‌ساله با یک ماژیک آبی می‌آید بالای سرم:«بابا! پاهاتو نیگا کن چه خوشگل شد!» نگاه می‌کنم. با ماژیک، ناخن‌های شست پایم را سورمه‌ای کرده و زل زده بهم و می‌خندد. بغلش می‌کنم و سفت فشارش می‌دهم و در همان حال سلفی می‌گیریم. شاید یک روز این سلفی را چاپ کند و بگذارد جایی چلوی چشمش.