گفتوگوی پیرمرد واقعبین و حکیم رویایی
حکیمی آرمانگرا و زیبااندیش و کمالطلب در سرزمینی دوردست و سردسیر زندگی میکرد و با تدریس مبانی آرمانگرایی و راهکارهای کمالطلبی و مکاتب زیباییشناسی و بیان جملات قصار زیبا روزگار میگذراند. روزی در فصل بهار، حکیم وقتی از منطقهای روستایی عبور میکرد، در حین لذت بردن از مناظر طبیعی، پیرمردی را دید که نوههایش را دور خود جمع کرده و برای آنها درباره راههای زنده ماندن در زمستان صحبت میکرد. حکیم در جمع آنها حاضر شد و پس از شنیدن صحبتهای پیرمرد، وی را به سوی خود خواند و گفت: «ای پیرمرد، بگذار بچهها حالشان را بکنند، خاصه در بهار. خاطرات زمستان مال زمستان است.»
پیرمرد گفت: «ما زمستان سختی را پشت سر گذاشتیم.»
حکیم گفت: «بگذار امید بهار در جان بچهها باشد نه بیم زمستان.»
پیرمرد گفت: «حالا من هی میخواهم دهان خود را باز نکنم، شما نمیگذارید. به من بفرمایید مثلا آیا همین مریدهای مؤسسه آموزشی شما نبودند که در زمستان هشتتایشان یخ زدند و سقط شدند و به دیار باقی شتافتند؟»
حکیم گفت: «اینگونه مگو ای پیرمرد، آنان سقط نشدند، بلکه از کالبد تن رها شدند و در ملکوت پرواز...» در این لحظه، پیرمرد با پشت دست در دهان حکیم کوفید و او را بهسوی آنسوی جاده رهنمون شد.
حکیم گفت: «پیرمرد خشنی هستی. دهانم درد گرفت. اقلا رهنمودی چیزی هم بده.»
پیرمرد گفت: «برو سه صفر از پول ملیات کم کن.» حکیم گفت: «چشم» و از مناظر طبیعی لذت برد.
پیرمرد گفت: «ما زمستان سختی را پشت سر گذاشتیم.»
حکیم گفت: «بگذار امید بهار در جان بچهها باشد نه بیم زمستان.»
پیرمرد گفت: «حالا من هی میخواهم دهان خود را باز نکنم، شما نمیگذارید. به من بفرمایید مثلا آیا همین مریدهای مؤسسه آموزشی شما نبودند که در زمستان هشتتایشان یخ زدند و سقط شدند و به دیار باقی شتافتند؟»
حکیم گفت: «اینگونه مگو ای پیرمرد، آنان سقط نشدند، بلکه از کالبد تن رها شدند و در ملکوت پرواز...» در این لحظه، پیرمرد با پشت دست در دهان حکیم کوفید و او را بهسوی آنسوی جاده رهنمون شد.
حکیم گفت: «پیرمرد خشنی هستی. دهانم درد گرفت. اقلا رهنمودی چیزی هم بده.»
پیرمرد گفت: «برو سه صفر از پول ملیات کم کن.» حکیم گفت: «چشم» و از مناظر طبیعی لذت برد.