مرد پریشانحال و گمانههای گمانهزنان
امید مهدینژاد طنزنویس
در روزگار سلجوقیان در یکی از شهرهای ناحیه خراسان بزرگ، مردی آشفته و پریشانحال به قصر والی رفت و اذن خواست تا چیزی بگوید. والی به وی اذن داد و وی گفت: ساعتی پیش برای کاری اداری از روستا به شهر آمدم و اسب خود را به اصطبل عمومی مرکزی شهر سپردم و فیش گرفتم. وقتی کارم را انجام دادم و به اصطبل عمومی مرکزی بازگشتم، متصدی مربوطه گفت اسبم را از طویله دزدیدهاند. من فیش خود را به وی نشان دادم اما وی گفت اسب نیست و کاری هم از دستش برنمیآید. اکنون برای شکایت نزد شما آمدهام. والی چون سخنان مرد پریشانحال را شنید از جا برخاست و دستور داد مسوول طویله سلطنتی را احضار کنند. با این دستور ولولهای در نزد حضار بپاخاست. یکی از حضار به دیگری گفت: حتما والی میخواهد اسبی از اسبهای خود را برای جبران خسارت و دلجویی به مرد پریشانحال بدهد. دیگری گفت: حتما والی میخواهد از متصدی طویله سلطنتی بپرسد که این چه وضعش است و وی را توبیخ نماید. دیگری گفت: حتما والی میخواهد متصدی اصطبل سلطنتی را تنبیه کند تا مایهعبرت مسوولان اصطبل عمومی مرکزی شهر شود... بهاین ترتیب هریک از حضار بنا به طرز تفکر و گرایش سیاسی خود در مورد رفتار والی با مسوول اصطبل سطنتی گمانهزنی کرد تا اینکه مسوول اصطبل سلطنتی وارد شد. والی رو به مرد پریشانحال کرد و گفت: هرچه به من گفتی، به این نیز بگو. مرد پریشانحال بار دیگر ماجرای دزدیدهشدن اسب و مسوولیتناپذیری مسوولان اصطبل عمومی مرکزی را بازگو کرد. وقتی صحبتهای مرد پریشانحال تمام شد، والی رو به مسوول اصطبل سلطنتی کرد و گفت: همانطور که شنیدی در شهر اسبدزد پیدا شده است. پس بیشازپیش مراقب اسبهای سلطنتی باش تا مبادا کسی آنها را بدزدد. در این هنگام گمانهزنان که جملگی گمانههای نادرست زده بودند از گمانههای خود پشیمان شدند و مرد پریشانحال نیز بهطور پیاده به روستای خود بازگشت.
تیتر خبرها