جا پارک به قیمت جان هم نمی‌شود پیدا

جا پارک به قیمت جان هم نمی‌شود پیدا

علیرضا رأفتی روزنامه‌نگار

 قرار بود ساعت
8 صبح در جلسه‌ای باشم که برایم خیلی مهم بود و حساس. اول صبح لباس‌هایم را با دقت اتو زدم (اگر بگویم خودم اتو نزدم زشت است؟) کفش‌هایم را برق انداختم و طوری در صندلی ماشین جاگیر شدم که خط روی لباس نیفتد و همان‌طوری که تحویلش دادم، وقت پیاده‌شدن تحویلم بدهد. حساب و کتاب کرده‌بودم که تا محل جلسه نیم‌ساعت راه دارم و یک ربع را هم گذاشته‌بودم برای جمع بودن خاطر خودم و ساعت 7 و 15دقیقه راه افتادم. اول مسیر خوردم به ترافیکی که هیچ جوره پیش نمی‌رفت. نه راه پس بود و نه راه پیش. فورا گوشی تلفن‌همراه، این آخرین نجات‌دهنده انسان معاصر را برداشتم و دست به دامن برنامه‌های مسیریاب شدم. اولین برنامه به من اطمینان می‌داد که ترافیک پنج دقیقه دیگر تمام می‌شود. تصمیم گرفتم منتظر بمانم. 10 دقیقه گذشت. هنوز به نیمه ترافیک نرسیده‌بودم. دست به دامن برنامه بعدی شدم که از کوچه و پس کوچه آدرس می‌داد. زدم به کوچه و پس‌کوچه‌های تنگ و باریک. برنامه با اعتماد به نفس از کوچه‌های باریک راه را نشان داده‌بود و روی نقشه من پنج دقیقه قبل از جلسه می‌رسیدم. من هم با همان اعتماد به نفسی که برنامه بهم تزریق کرده‌بود ادامه می‌دادم تا این که رسیدم به کوچه‌ای که انتهایش جوی آب بود! نقشه می‌گفت باید مستقیم بروی و حرف حالی‌اش نمی‌شد که این کوچه وقتی که یک جوی با جدول 20 سانتی دارد بن بست محسوب می‌شود! دوباره همان مسیر را برگشتم به همان ترافیک قبلی.
سرتان را درد نیاورم. ساعت 8و15دقیقه بود که رسیدم به محل جلسه و خودم را آماده کرده بودم برای عذرخواهی بابت یک ربع تاخیر اما این رسیدن تازه اول ماجرا بود. حالا ماشین را کجا پارک کنیم؟! اغراق نیست اگر بگویم چهار دور در کوچه‌ها و خیابان‌های اطراف زدم تا دست آخر با خواهش و تمنا از پیرمردی که داشت باغچه را آب می‌داد روی پل حیاط‌شان پارک کردم و پیاده شدم. پیراهنم چروک و پر از رگه‌های عرق شده‌بود. به ساعت نگاه کردم. به پیراهنم نگاه کردم. سوار ماشین شدم، لعنت به این شهر بی‌حساب و کتاب فرستادم و قید جلسه را زدم.