خاک سرخ
حامد عسکری
بالاخره رسیدند، با مژههای خاک گرفته و استخوانهایی کوفته و بدنهایی خیساخیس عرق. مرد از اسب پیاده شد، ذوالجناح خره کشید. مرد نشست مشتی خاک را برداشت و بویید، استرجاع خواند و آه کشید. توی دل زن، انار پاره شد. روی تپهای زیتونیرنگ بر یال فرات، گره به گره خیمهها را علم کردند. محمل و دهنه از پوز و گرده عرقکرده شترها باز کردند. نرمه نسیمی به پلوهایشان خورد و شترها از بخار شدن عرق کیفور شدند. چند پروانه و سنجاقک از نیزارهای حاشیه فرات بلند شد و گوش و چشم و یال اسبها را آشیانه کردند و به بازی گرفتند. مرد گفت قدیمیهای این اطراف را صدا کنید. چند پیرمرد بادیهنشین عصا زنان رسیدند. تفقد کرد و بعد گفت نام اینجا چیست. هر کدامشان چیزی گفتند و مسنترینشان گفت کربلا. روی ماهش انگار برافروختهتر شد و درخشانتر. به پلکی به یکی از اهالی کاروان گفت از صندوق نقود بیاورد. کاغذ نوشتند و چند ذرع در چند ذرع طی و توافق کردند و زمین را خرید. از قیمتی که داشت بیشتر داد و شرط گذاشت و گفت: اینجا به خون من خاکش سرخ میشود. همینجا دفن میشوم. بعدها به زیارتم میآیند. زائرانم را تکریم کنید و هوایشان را داشته باشید. سپاه حر آن طرفتر اطراق کرد. کوفته و بلاتکلیف و عصبی. تا از مرکز کاغذ برسد باید توقف میکردند، مامور بود و معذور. مرد حرف که میزد دل زن، بازار مسگران بود. ته دلش بد گواهی میداد. مرد غروب روی تختهسنگی نشسته بود و نجوا میکرد با دنیا، با زمین و زمان، با خدا، پسر پیامبر بود و مومنین به همان پیامبر به قصد قربت و با نیت نزدیک شدن به خدا تشنه خونش بودند. چشم چرخاند و داخل خیمه نگاهش به خورجین نامهها افتاد. خورجین به قواره میش نری هیکل داشت و پوست و پاپیروس بود که تا و لوله شده داخل آن روی هم تلنبار شده بودند. صدها نامه و هر کدام چند امضایی و همه با یک محتوا. بیا که چشم انتظاریم، بیا که بزرگ تر نداریم، بیا که یزید دمارمان را در آورده. مرد زل زده بود به نامهها و آه میکشید، چه باید میکرد؟ به حر گفته بود بگذار برگردم. بگذار بروم یمن یا ایران. بگذار بروم مدینه و جواب همه سوالها این بود که ممکن نیست باید صبر کنیم تا دستور امیر عبیدا... برسد و مرد گفته بود به حر مادرت به عزایت بنشیند و حر سر پایین انداخته و گفته بود: چه کنم که مادرت زهراست. شب که چادر سرمهایش را میکشید روی صحرا، شوباد که وزیدن میگرفت انگار دشت دنیای دیگری بود، از خیمهای صدای خندههای رهای طفلی شیرخوار میآمد که روی ماسههای خنک کف خیمه پا میکوبید و مادرش دلش ازخندههایش ضعف میرفت. در خیمه دیگری دخترکی سه ساله پشت به عمهاش نشسته بود و زن موهای بلندش را برایش میبافت و چل گیس میکرد. جایی دیگری قمر عشیره نشسته بود و سلاح تیز میکرد. و به این فکر میکرد که اگر اذن میدان ندهد چه؟ به این فکر میکرد که سپاه را چگونه آرایش کند و مرور میکرد همه تاکتیکهایی که ابوتراب در جنگها یادش داده بود و حالا وقت به کار بستن همه نقشهها بود. ماه، نور نرمی روی خیمههای سرمهای رنگ میپاشید وجیرجیرکهای حاشیه فرات جشن گرفته بودند. همه چیز در ظاهر امن و امان بود. مرد دلش آرام بود، مثل اقیانوس هیچ ثلمهای نه آشوبش میکرد نه از عمقش میکاست. کاروان حسین وارد کربلا شده بود.
تیتر خبرها
-
پادشاه در پاریس
-
تراژدی توهم
-
عبرتهای 8 ساله برای دولت جدید
-
۹ دستور رئیسی در جلسه اضطراری ستاد کرونا
-
نقشههایی که کرونا برای ما کشید
-
رمزگشایی از راز «اتاق تاریک»
-
بازگشت هیولای دریای خزر
-
قصه فرشتگان سفیدپوش
-
یاری كنندهای هست
-
خاک سرخ
-
زمانی برای عاشقی
-
اشرف غنی، تهران و ملاعبدالمنان نیازی
-
شمشیر مختار بهتر از اشک یزید
-
عبرت اندوزی، اساس پیشرفت
-
۹ دستور رئیسی در جلسه اضطراری ستاد کرونا