همین که بعضیها به قوطی کبریت میگویند آپارتماننقلی خودش جای امیدواری دارد
قلمروی ۴۷ متری
آخرین گلدان را از وسط هال نقلی برمیدارم. راست میایستم. به چهارگوشه خانه نگاهی خریدارانه میاندازم.
یادم میآید خانم صاحبخانه قبضها را داد دستم و گفت: «همسرم با آقا صادق صحبت کردن، ایشون در جریان هستن. دو ماه فرصت دارین خونه رو خالی کنین.»
خیلی توضیح داد که هیچ اهمیتی نداشت. همین یک جمله آخر برایم بس بود. گفت باید خانه را خالی کنیم و رفت.
در را پشت سرم بستم. دنیا تاریک شد.
آقای موسوی صاحبخانه ششممان، یکهو تصمیم گرفته بود خانهاش را بکوبد. خب چاره چه بود؟ به قول مادر «مال دارد اختیار دارد» و آقای موسوی اختیار خانهاش را داشت. اصلا به آقای موسوی چه ربطی داشت که من هفت ماهه باردار بودم و صادق هفته آینده از ماموریت برمیگشت و ما فقط یک ماه و سه هفته فرصت داشتیم خانه پیدا کنیم.
مثل گم شدهای وسط هزارتو، دور خودم میچرخیدم. نشستم. گوشی تلفن را برداشتم و به الهام زنگ زدم. ماجرا را تعریف کردم. مثل بیشتر وقتها فرصت را برای بدگویی از صادق غنیمت شمرد و گفت: «خواهر من تو جوش نزن، برا بچه خوب نیست! آقا صادقِ بیخیال باید به فکر باشه که اونم خدا رو شکر... به هر حال تو که نمیتونی با این وضع راه بیفتی توی بنگاهها دنبال خونه بگردی. والا مردی گفتن، زنی گفتن! چشماش کور دندهاش نرم.» الهام دانسته یا ندانسته نمکاش را پاشید و خداحافظی کرد.
بیطاقت بودم. به صادق زنگ زدم. وقتی سایت چک میرفت، گوشیاش از دسترس خارج میشد. پا شدم و رفتم توی اتاقی که قرار بود وسایل فندق خانم را بچینیم. با تماشای سطلهای رنگ وسط اتاق، از شدت درماندگی زدم زیر گریه. قرار بود روی دیوارهای اتاق فندق نقاشی بکشم.
چند وقتی بود پاهایم گز گز میکرد. دکتر گفته بود طبیعی است. اصلا هر بلایی که توی بارداری سرت بیاید طبیعی است. ما چهار بار خانه عوض کرده بودیم و این که سر سال صاحبخانه هم جوابمان بکند طبیعی است اما من هفتماهه باردار بودم. شوهرم ماموریت بود و صاحبخانه جوابمان کرده بود. وضعیت اصلا طبیعی نبود.
باز روی زمین نشستم. قطرههای اشک روی گونهها و دهانم سر میخوردند و در آب بینی آویزان شدهام، گم میشدند. فشفشکنان، تمام صاحبخانههای شیطانصفت را لعنت میکردم.
تلفن زنگ زد. بهسختی از زمین بلند شدم. هن و هن میکردم. گوشی را برداشتم.
مادر پشت خط بود. الهام وظیفه نانوشتهاش را انجام داده بود. مادر سیر تا پیاز ماجرا را میدانست. بعد از تکرار حرفهای الهام گفت: «امروز فرداست که بارت رو زمین بذاری، حالا صادق بیخیاله، نمیشه که دست روی دست گذاشت!»
مادر دنبال چاره میگشت و من توی این فکر بودم که صادق بیخیال نیست. صاحبخانه یکهو هوس ساخت و ساز به دلش زده و جوابمان کرده بود. مادر میگفت: «با بچه نمیشه هر روز اینور اونور اثاثکشی کرد...» راست هم میگفت.
آخر حرفهایش متوجه شدم با پدر تصمیم گرفته بودند که عوض خرید خرت و پرت غیرضروری برای فندق، پولش را نقدا به من و صادق هدیه کنند. گفت من هم طلاهایم را بفروشم و با پول رهن خانه که دست آقای موسوی امانت داشتیم، روی هم به فکر خریدن یک قوطی کبریت باشیم. از مادر تشکر کردم و گفتم با صادق صحبت میکنم و تلفن را قطع کردم.
شب خوابم نمیبرد. توی دیوار دنبال آپارتمان دو خواب و شیک میگشتم. قیمتها را چک میکردم و بعد هی جمع میزدم. ضرب میکردم. حتی دعا میکردم توی این دو ماه طلا گرانتر و خانه ارزانتر شود. در رویای آپارتمان خوابم برد.
با صدای تلفن مثل فنر کش آمدهای که خیلی از جایش نمیپرد، جستی زدم. صادق بود. یک راست گفتم: «خانم موسوی اومد و بیملاحظه به شرایط، گفت فقط دو ماه فرصت داریم که خونه رو خالی کنیم. کی بر میگردی؟»
صادق دلداریام داد و گفت غصه نخورم، خودش یک فکری میکند. از فکرهای مادر و جستوجوهای خودم چیزی نگفتم تا برگردد. آندفعه صادق زودتر از یک هفته برگشت. درباره پیشنهاد مادر صحبت کردیم و بعد دوتایی توی دیوار دنبال خانه گشتیم. یک هفته از تماشای آپارتمانهای دو خواب و شیک گذشت و به این نتیجه رسیدیم پولمان حالا حالاها به خرید آنها نمیرسد.
صادق سه روز مرخصی گرفت و روانه بنگاهها شد. بعد از یکی دو روز گشتن، نزدیک ظهر زنگ زد و گفت: «یه مورد پیدا شده که به پول ما میخوره، فقط یک خوابه! ببین پول ما به دو خواب نمیرسه. اگر بخوایم بخریم فقط یک خواب گیرمون مییاد!» و گفت: « لباس بپوش میام دنبالت، بریم ببیناش»
آماده شدم. توی ماه هشت بودم. گاهی گر میگرفتم گاهی یخ میکردم. نفسهایم سنگین شده بود اما برای دیدن خانهای که پول ما به خریدش میرسید، شور داشتم.
آقای بنگاهدار تا خود مقصد از محاسن خانه تعریف میکرد و آخر هر جمله میگفت: «هیچ جا همچین آپارتمان نقلی تروتمیزی با این پول گیرتون نمییاد.» دلم میخواست وقتی صورتش را کج و کوله میکرد و میگفت این پول، برگردم و با کیف دستم بکوبم توی سرش تا حالیاش شود ما تمام پسانداز و دار و ندارمان را جمعوجور کرده بودیم تا آن پول را دستمان بگیریم و اندازهاش خانه بخریم! دلم میخواست سرش داد بکشم. دلم میخواست انتقام آقای موسوی را از او بگیرم اما سلیقه به خرج میداد و به جای قوطی کبریت، آپارتمان یک خواب را نقلی صدا میزد. آنقدر نقلی گفتنش به دلم مینشست که با تکان دادن سر حرفهایش را تایید میکردم.
رسیدیم. توی کوچه جای پارک نبود. صادق ماشین را سر کوچه پارک کرد و رفتیم سمت آپارتمان نقلی. از سر کوچه تا خود مجتمع یاس هفت هشت عدد بقالی بود. سبزی فروشی و نانوایی هم داشت.
ورودی مجتمع باز بود. رفتیم داخل و از پانزده تا پله بالا رفتیم و سمت چپ پیچیدیم. روبهروی واحد ۴ ایستادیم.
آقای بنگاهدار، در آپارتمان را باز کرد و گفت: «خانمها مقدمترن. آقاتون گفتن شما باید بپسندی آبجی.» زیر لب گفتم: «خدا نکنه تو داداشم باشی» و داخل رفتم. فندق توی شکمم وول میخورد و لگد میکوبید. کنار گوش صادق گفتم: «دخترت که خوشش اومده، شیطونی میکنه!»
از در ورودی آپارتمان تا سالن دو قدم فاصله نبود! یک پنجره بزرگ وسط دیوار روبهرویی داشت. آفتاب میتابید. توی دل نقلی روشن بود! به دلم نشست.
بنگاهدار توضیح داد که فضای مفید آپارتمان ۴۷ متر است. یک سالن ۱۲ متری، یک اتاق خواب ۱۶ متری، یک آشپزخانه یکنفره و یک حمام و توالت مجزا از هم.
از گشتن بینتیجه توی دیوار و دیدن عکسهای به درد نخور خسته شده بودم. همین واحد ۴ در طبقه اول مجتمع یاس، آپارتمان نقلیای بود که پول ما اندازهاش شد و ما را برای اولینبار صاحبخانه کرد.
آن لحظه و آن روز اعدادی که آقای بنگاهدار میگفت برایم مفهومی نداشت. چهره آویزان صادق و قلبمههایی که ممکن بود از الهام یا مادر بشنوم هم نگرانم نمیکرد. فقط توی این فکر بودم که قرار است تمام این ۴۷ مترمربع آپارتمان ما باشد، مال خود خودمان! به این فکر میکردم که میتوانم هفتهای دو بار جای مبل و تلویزیون را عوض کنم و نگران زخم در و دیوار و غر زدنهای صاحبخانه نباشم.
میتوانستم تمام قاب عکسهای کوچک و بزرگم را که توی جعبه زیر تخت گذاشته بودم به دیوار بکوبم و غصه رد میخها روی قلب آقای موسوی را نخورم.
حتی به این فکر میکردم روزی فندق اینجا میتواند بدود و بازی کند و اگر کسی اعتراضی کرد، سرم را بالا بگیرم و بگویم: «چهار دیواری، اختیاری!».
صادق و فندق توی ماشین منتظرند. گلدان به دست وسط هال ایستادهام. پنج بهار از آن روز گذشته است. حالا که منتظر نفر چهارم هستیم، ۴۷ متر فضای مفید هم برایمان کافی نیست. آفتاب از پنجره میتابد. گوشه گوشه اولین قلمرومان را برانداز میکنم. جای میخهای روی دیوار و نقاشی فندق روی در حمام. فندق اینجا به دنیا آمد. اینجا راه رفتن بلد شد. ما طبقه اول بودیم. کسی برای دویدنها و بازی کردنهایش اعتراضی نکرد. یادم آمد هیچوقت به کسی پز صاحبخانه بودنم را ندادهام.
لبخند به لب و گلدان در دست از مرز نقلیترین قلمرو حکمرانی جهان خارج میشوم و در را پشت سرم میبندم.
یادم میآید خانم صاحبخانه قبضها را داد دستم و گفت: «همسرم با آقا صادق صحبت کردن، ایشون در جریان هستن. دو ماه فرصت دارین خونه رو خالی کنین.»
خیلی توضیح داد که هیچ اهمیتی نداشت. همین یک جمله آخر برایم بس بود. گفت باید خانه را خالی کنیم و رفت.
در را پشت سرم بستم. دنیا تاریک شد.
آقای موسوی صاحبخانه ششممان، یکهو تصمیم گرفته بود خانهاش را بکوبد. خب چاره چه بود؟ به قول مادر «مال دارد اختیار دارد» و آقای موسوی اختیار خانهاش را داشت. اصلا به آقای موسوی چه ربطی داشت که من هفت ماهه باردار بودم و صادق هفته آینده از ماموریت برمیگشت و ما فقط یک ماه و سه هفته فرصت داشتیم خانه پیدا کنیم.
مثل گم شدهای وسط هزارتو، دور خودم میچرخیدم. نشستم. گوشی تلفن را برداشتم و به الهام زنگ زدم. ماجرا را تعریف کردم. مثل بیشتر وقتها فرصت را برای بدگویی از صادق غنیمت شمرد و گفت: «خواهر من تو جوش نزن، برا بچه خوب نیست! آقا صادقِ بیخیال باید به فکر باشه که اونم خدا رو شکر... به هر حال تو که نمیتونی با این وضع راه بیفتی توی بنگاهها دنبال خونه بگردی. والا مردی گفتن، زنی گفتن! چشماش کور دندهاش نرم.» الهام دانسته یا ندانسته نمکاش را پاشید و خداحافظی کرد.
بیطاقت بودم. به صادق زنگ زدم. وقتی سایت چک میرفت، گوشیاش از دسترس خارج میشد. پا شدم و رفتم توی اتاقی که قرار بود وسایل فندق خانم را بچینیم. با تماشای سطلهای رنگ وسط اتاق، از شدت درماندگی زدم زیر گریه. قرار بود روی دیوارهای اتاق فندق نقاشی بکشم.
چند وقتی بود پاهایم گز گز میکرد. دکتر گفته بود طبیعی است. اصلا هر بلایی که توی بارداری سرت بیاید طبیعی است. ما چهار بار خانه عوض کرده بودیم و این که سر سال صاحبخانه هم جوابمان بکند طبیعی است اما من هفتماهه باردار بودم. شوهرم ماموریت بود و صاحبخانه جوابمان کرده بود. وضعیت اصلا طبیعی نبود.
باز روی زمین نشستم. قطرههای اشک روی گونهها و دهانم سر میخوردند و در آب بینی آویزان شدهام، گم میشدند. فشفشکنان، تمام صاحبخانههای شیطانصفت را لعنت میکردم.
تلفن زنگ زد. بهسختی از زمین بلند شدم. هن و هن میکردم. گوشی را برداشتم.
مادر پشت خط بود. الهام وظیفه نانوشتهاش را انجام داده بود. مادر سیر تا پیاز ماجرا را میدانست. بعد از تکرار حرفهای الهام گفت: «امروز فرداست که بارت رو زمین بذاری، حالا صادق بیخیاله، نمیشه که دست روی دست گذاشت!»
مادر دنبال چاره میگشت و من توی این فکر بودم که صادق بیخیال نیست. صاحبخانه یکهو هوس ساخت و ساز به دلش زده و جوابمان کرده بود. مادر میگفت: «با بچه نمیشه هر روز اینور اونور اثاثکشی کرد...» راست هم میگفت.
آخر حرفهایش متوجه شدم با پدر تصمیم گرفته بودند که عوض خرید خرت و پرت غیرضروری برای فندق، پولش را نقدا به من و صادق هدیه کنند. گفت من هم طلاهایم را بفروشم و با پول رهن خانه که دست آقای موسوی امانت داشتیم، روی هم به فکر خریدن یک قوطی کبریت باشیم. از مادر تشکر کردم و گفتم با صادق صحبت میکنم و تلفن را قطع کردم.
شب خوابم نمیبرد. توی دیوار دنبال آپارتمان دو خواب و شیک میگشتم. قیمتها را چک میکردم و بعد هی جمع میزدم. ضرب میکردم. حتی دعا میکردم توی این دو ماه طلا گرانتر و خانه ارزانتر شود. در رویای آپارتمان خوابم برد.
با صدای تلفن مثل فنر کش آمدهای که خیلی از جایش نمیپرد، جستی زدم. صادق بود. یک راست گفتم: «خانم موسوی اومد و بیملاحظه به شرایط، گفت فقط دو ماه فرصت داریم که خونه رو خالی کنیم. کی بر میگردی؟»
صادق دلداریام داد و گفت غصه نخورم، خودش یک فکری میکند. از فکرهای مادر و جستوجوهای خودم چیزی نگفتم تا برگردد. آندفعه صادق زودتر از یک هفته برگشت. درباره پیشنهاد مادر صحبت کردیم و بعد دوتایی توی دیوار دنبال خانه گشتیم. یک هفته از تماشای آپارتمانهای دو خواب و شیک گذشت و به این نتیجه رسیدیم پولمان حالا حالاها به خرید آنها نمیرسد.
صادق سه روز مرخصی گرفت و روانه بنگاهها شد. بعد از یکی دو روز گشتن، نزدیک ظهر زنگ زد و گفت: «یه مورد پیدا شده که به پول ما میخوره، فقط یک خوابه! ببین پول ما به دو خواب نمیرسه. اگر بخوایم بخریم فقط یک خواب گیرمون مییاد!» و گفت: « لباس بپوش میام دنبالت، بریم ببیناش»
آماده شدم. توی ماه هشت بودم. گاهی گر میگرفتم گاهی یخ میکردم. نفسهایم سنگین شده بود اما برای دیدن خانهای که پول ما به خریدش میرسید، شور داشتم.
آقای بنگاهدار تا خود مقصد از محاسن خانه تعریف میکرد و آخر هر جمله میگفت: «هیچ جا همچین آپارتمان نقلی تروتمیزی با این پول گیرتون نمییاد.» دلم میخواست وقتی صورتش را کج و کوله میکرد و میگفت این پول، برگردم و با کیف دستم بکوبم توی سرش تا حالیاش شود ما تمام پسانداز و دار و ندارمان را جمعوجور کرده بودیم تا آن پول را دستمان بگیریم و اندازهاش خانه بخریم! دلم میخواست سرش داد بکشم. دلم میخواست انتقام آقای موسوی را از او بگیرم اما سلیقه به خرج میداد و به جای قوطی کبریت، آپارتمان یک خواب را نقلی صدا میزد. آنقدر نقلی گفتنش به دلم مینشست که با تکان دادن سر حرفهایش را تایید میکردم.
رسیدیم. توی کوچه جای پارک نبود. صادق ماشین را سر کوچه پارک کرد و رفتیم سمت آپارتمان نقلی. از سر کوچه تا خود مجتمع یاس هفت هشت عدد بقالی بود. سبزی فروشی و نانوایی هم داشت.
ورودی مجتمع باز بود. رفتیم داخل و از پانزده تا پله بالا رفتیم و سمت چپ پیچیدیم. روبهروی واحد ۴ ایستادیم.
آقای بنگاهدار، در آپارتمان را باز کرد و گفت: «خانمها مقدمترن. آقاتون گفتن شما باید بپسندی آبجی.» زیر لب گفتم: «خدا نکنه تو داداشم باشی» و داخل رفتم. فندق توی شکمم وول میخورد و لگد میکوبید. کنار گوش صادق گفتم: «دخترت که خوشش اومده، شیطونی میکنه!»
از در ورودی آپارتمان تا سالن دو قدم فاصله نبود! یک پنجره بزرگ وسط دیوار روبهرویی داشت. آفتاب میتابید. توی دل نقلی روشن بود! به دلم نشست.
بنگاهدار توضیح داد که فضای مفید آپارتمان ۴۷ متر است. یک سالن ۱۲ متری، یک اتاق خواب ۱۶ متری، یک آشپزخانه یکنفره و یک حمام و توالت مجزا از هم.
از گشتن بینتیجه توی دیوار و دیدن عکسهای به درد نخور خسته شده بودم. همین واحد ۴ در طبقه اول مجتمع یاس، آپارتمان نقلیای بود که پول ما اندازهاش شد و ما را برای اولینبار صاحبخانه کرد.
آن لحظه و آن روز اعدادی که آقای بنگاهدار میگفت برایم مفهومی نداشت. چهره آویزان صادق و قلبمههایی که ممکن بود از الهام یا مادر بشنوم هم نگرانم نمیکرد. فقط توی این فکر بودم که قرار است تمام این ۴۷ مترمربع آپارتمان ما باشد، مال خود خودمان! به این فکر میکردم که میتوانم هفتهای دو بار جای مبل و تلویزیون را عوض کنم و نگران زخم در و دیوار و غر زدنهای صاحبخانه نباشم.
میتوانستم تمام قاب عکسهای کوچک و بزرگم را که توی جعبه زیر تخت گذاشته بودم به دیوار بکوبم و غصه رد میخها روی قلب آقای موسوی را نخورم.
حتی به این فکر میکردم روزی فندق اینجا میتواند بدود و بازی کند و اگر کسی اعتراضی کرد، سرم را بالا بگیرم و بگویم: «چهار دیواری، اختیاری!».
صادق و فندق توی ماشین منتظرند. گلدان به دست وسط هال ایستادهام. پنج بهار از آن روز گذشته است. حالا که منتظر نفر چهارم هستیم، ۴۷ متر فضای مفید هم برایمان کافی نیست. آفتاب از پنجره میتابد. گوشه گوشه اولین قلمرومان را برانداز میکنم. جای میخهای روی دیوار و نقاشی فندق روی در حمام. فندق اینجا به دنیا آمد. اینجا راه رفتن بلد شد. ما طبقه اول بودیم. کسی برای دویدنها و بازی کردنهایش اعتراضی نکرد. یادم آمد هیچوقت به کسی پز صاحبخانه بودنم را ندادهام.
لبخند به لب و گلدان در دست از مرز نقلیترین قلمرو حکمرانی جهان خارج میشوم و در را پشت سرم میبندم.
تیتر خبرها
-
از رقابت در تیمملی هراسی ندارم
-
احسا س تغییر
-
در جلسه اقتصاددانان با رئیسی چه گذشت؟
-
فرار نخلها!
-
آمریکا منهای تگزاس؟
-
طلوع آفتاب در بلندای الوند
-
من رودخانه هستم
-
قلمروی ۴۷ متری
-
توافق سران قوا برای صرفهجویی در هزینهها و مخارج دستگاهها
-
هادی العامری خطاب به ترکیه: همه نیروهای خارجی باید از عراق خارج شوند
-
نقش رسانه در شكلگیری سبک زندگی سالم
-
زمان برای بازگشت کوتاه است...
-
افزایش امید به نهاد دولت