تیزتر از چاقوی ابراهیم...

جنایـــت و مکافات

تیزتر از چاقوی ابراهیم...

حامد عسکری روزنامه‌نگار


تا اینجا خواندیم كه صفورا كه متاهل بود. سر بردن سارا دخترش به بیمارستان با جوانی به نام میلاد آشنا می‌شود و به میلاد شماره تلفن همراهش را می‌دهد. ارتباط صفورا و میلاد عمیق می‌شود. میلاد به صفورا دل می‌بندد و از صفورا برای ازدواج خواستگاری می‌كند و برای او انگشتری هم به عنوان هدیه خریداری می‌كند. صفورا كه توی مخمصه بدی افتاده، قصه خواستگاری را به ابراهیم می‌گوید. ابراهیم، همسر صفورا توی گوش صفورا می‌زند و می‌گوید به میلاد بگو به خواستگاری‌ات بیاید. ابراهیم به صفورا می‌گوید او را به عنوان دایی خودش معرفی كند و هرچه سریع‌تر به خواستگاری‌اش بیاید. اینك ادامه ماجرا:
عجیب‌ترین حس ممكن را داشت تجربه می‌كرد. حسی كه قطعا هیچ زنی تا‌به‌حال تجربه‌اش نكرده بود. بیخ حلقش بوی خون می‌داد. جهان قرمز شده بود. می‌دانست ابراهیم ول‌كن نیست و حتما آن كاری كه گفته سیرابش نمی‌كند. میلاد با خاله و عمه‌اش آمده بودند توی پذیرایی. گل آورده بود و شیرینی. پیراهنی پوشیده بود كه تا حالا به تنش ندیده بود و صورتی كه تیغ برقش انداخته بود. صفورا سریال‌های تركیه‌ای زیاد دیده بود و وقتی كه چای می‌ریخت به این فكر كرد كه ابراهیم یكی از بهترین بازیگران جهان می‌توانست باشد. مگر می‌شود یك مرد با آن حجم غیرت و تعصب نشسته باشد توی مجلسی كه زنش را از او خواستگاری كنند و زن مثل گنجشك خیس قندیل‌خورده بلرزد و او لبخند بزند و بگوید: نظر، نظر صفوراجان است. هرچه ایشون بگه من حرفی ندارم... بالاخره بزرگ شده و خودش می‌تونه تصمیم بگیره... صفورا همه سلول‌های بدنش ترس بود. یك ترس خیس و چرك و لزج. دو سه بار چای ریخت. هربار كف سینی پر از چایی شد. چند نفس عمیق كشید. دیگر صدای توی پذیرایی را نمی‌شنید.
 شقیقه‌هایش نبض داشت و بیخ حلقش انگار خاك‌اره پاشیده بود یكی. چادر فلفل‌نمكی‌اش را سرش انداخت. به خودش توی آیینگی استیل سماور نگاهی انداخت. لب‌هایش پوست‌پوست شده بود و فقط رژ اناری‌رنگ تاریخ مصرف گذشته‌اش برای استتار به كمكش آمده بود. پنج تا چای را چید توی سینی. دسته استكان‌ها را به یك طرف قرار داد و دو پر چادر را به دندان گرفت و به سمت پذیرایی رفت. بچه‌ها نبودند. خانه را وهم برداشته بود. مثل یك قبر، خانه تنگ بود و خفه. كدام زن می‌تواند تصور كند جلوی شوهرش برای یك مردی كه آمده خواستگاری‌اش چای ببرد و شرمگین بخندد و خنده‌اش برای خاله و عمه داماد حكم دلبری هم داشته باشد. دلش می‌خواست زمین دهن وا می‌كرد، می‌بلعیدش، دوباره هم می‌آمد. نه صفورایی آمده نه صفورایی رفته.... هزار تا كاش از توی كله‌اش توی چند ثانیه گذشت. كاش سوار نمی‌شدم. كاش شماره نمی‌دادم. كاش جواب نمی‌دادم... كاش كاش كاش... بی‌فایده بود. چای را جلوی میلاد گرفت. میلاد خریدارانه نگاهش كرد و آن را با دو قند برداشت. عمه میلاد و خاله‌اش هم همین‌طور... عمه بدون قند... هركدام‌شان هم ماشاا...ی زیرلب نثارش كردند. خدا خدا می‌كرد صدای قلبش را نشنوند. از بس كه پر طمطراق می‌كوبید. جلوی ابراهیم هم چای گرفت و ابراهیم طوری كه مهمان‌ها هم بشنوند صدا ول داد: ممنونم دایی‌جان... یه عمر می‌گفتیم ایشالا عروسیت. انگار داره بساطش جور می‌شه... صفورا له شد... شكست و صدای ترك برداشتن قلبش را قشنگ شنید. صفورا می‌رفت كه سینی را توی آشپزخانه ببرد كه ابراهیم صدا زد: دایی‌جان سینی رو بذار خودت هم بیا بشین... بی‌حضور شما صفا نداره و صفورا بغضش پایین نرفت... رفت توی آشپزخانه خودش را پیدا كرد و به خودش آمد... معركه‌ای بود كه پیش آمده بود و حالا باید تا تهش می‌رفت. رفت نشست و ساكت گوش كرد به حرف‌ها... همه چیز داشت معمولی و ظاهری پیش می‌رفت تا این‌كه ابراهیم گفت: والا من صفورا رو با خون جیگر بزرگ كردم. نه پدر داشت نه مادر. توی یه تصادف جفتشون به رحمت خدا رفتن. خانومم خدابیامرز زود ما رو تنها گذاشت. اما نكته‌ای رو كه باید بگم اینه كه من تحقیق كردم. شنیدم آقاداماد میلادجان ما گویا خواهری دارن كه مجردن. حالا كه بحث امر خیر پیش اومده یكی بدیم یكی بگیریم اگه خانم صلاح بدونن یه صحبتی بكنیم. صلاح مشورت كنن. یه وصلت دوطرفه باشه كه بتونیم كنار هم به‌خوبی و خوشی روزگار بگذرونیم... چندثانیه انگار همه مرده بودند... سكوت مطلق... صفورا حالت تهوع شد. شیرابه‌ای از بیخ معده‌اش شروع به سوختن كرد و جوشید و تا حنجره‌اش را به آتش كشید ...
ادامه دارد...